#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_48
نفسم را فوت میکنم و سرم را به چهارچوب در تکیه میدهم! چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم و زیر لب تکرار میکنم” من به رهام فکر نمیکنم، من به رهام فکر نمیکنم، نگار به رهام فکر نمیکنه ،یغما،یغما، یغما”
چشمانم را باز میکنم و در را محکم میکوبم و بیرون میروم!
حالا که من میخواهم چیزی را به خاطر نیاورم این تخس مرا وادار به مرور گذشته میکند، اما نه من دیگر دم به تله نمیدهم!
لبخندی میزنم و صدای ضبط را بلند تر از همیشه میکنم! به ساعتم نگاه میکنم و شیشه را پایین میدهم!
این لبخند پاک نشود بهتر است صورتم را به خنکای باد میسپارم و بلندتر میگویم:
- دوست دارم زندگی رو!
نمایش قشنگیست، اینبار باید به این قسمتهای انرژی زا عادت دهم خودم را!
روی همان نیمکت، روی نیمکت همان پارک، روی نیمکت همان پارکِ دوست داشتنی،
روی نیمکت همان پارکِ دوست داشتنی که برایم لبالب از خاطره است مینشینم وگل را کنارم میگذارم!
رادین و حسِ دلخور درون صدایش رهایم نمیکند، من برای رهام تا به حال گل نگرفته بودم!
چه توقعی دارد ما سرِ هم یکسال هم باهم نبوده ایم، من در این یکسال تنها وقت کردم که عاشق شوم همین!
- سلام!
بلند میشوم! همان سکناس از همین بازی جدید! لبخند میزنم:
- سلام. خوبی؟
سرد است و باید امشب یخ این نگاه را بشکنم!
- ممنون! چیزی شده؟
نزدیک تر میشوم، دستش را که درون جیب تنگِ شلوارش اسیر شده را درمیارم:
- اینقدر این جمله کلیشه ای رو دوست دارم
و بعد با ادای خاصی میگویم:
- “مگه باید چیزی بشه تا من شوهرمو ببینم”
لبخند بی جانی کنج لبانش مینشیند اما عمرش خیلی کوتاه است!
romangram.com | @romangram_com