#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_47


دستم را به پیشانی میکشم و آرام زمزمه میکنم:

- چی دارم میگم؟ اصن تو مگه معنی اینارو میفهمی.

نفس عمیقی میکشم و کف دستانش را میب*و*سم:

- امشب باید برم جایی.یکی دو ساعت بیشتر طول نمیکشه! اول میخواستم ببرمت خونه هستی اینا اما یادم اومد تو دیگه مرد شدی!

برمیگردم و مفصل باهم حرف میزنیم! هم من حرف میزنم هم تو.در مورد همه چیز.در مورد من بابات یغما.در مورد این رفتارای بدی که جدیدا پیدا کردی.باید یه راهی باشه که توام مثه همه بچه ها واقعی بخندی! رادین جان باید فراموش کنی گذشته رو.وقتی برگشتم یه کاری میکنیم، باهم یه کاری میکنیم که این لبخند واقعی بشه!

از این که گفته ام مرد شده ای احساس غرور میکند. س*ی*ن*ه اش را باد میکند،لبخند میزنم:

- زود برمیگردم.بلدی که سلاردمو روشن کنی؟

سر تکان میدهد! میخواهم بلند شوم که مانتوام را میکشد:

- برمیگردی مگه نه؟

- میشه برنگردم؟ میشه تورو تنها گذاشت؟

سری تکان میدهد. جلو آینه میروم و تازه میفهمم که زرشکی این شال با یشمی این مانتو هیچ سنخیتی ندارد، شال مشکی برمیدارم و کیفم را هم! در را که میخواهم ببندم میگوید:

- میخوای بری پیش یغما؟

ابرو بالا میاندازم و میگویم:

- عمو یغما!

- حالا!

- آره زود برمیگردم.دست به چیزی نزنی؟ خداف….

- گل واسه اون بود؟

نفسم را فوت میکنم:

- آره.کاری نداری؟

در حالی که به سمت اتاقش میرود زمزمه میکند:

- برای بابام گل نمیخریدی!

romangram.com | @romangram_com