#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_43


- منم گوش دادم.جوابم دادم.حالام درو باز کن!

با حرص سری تکان میدهد:

- یه روز خودمو از دستت میکشم!

زیر لب زمزمه میکنم:

- زودتر.

در تراس را هم باز میکنم و داخل میروم.دیگر صدای پایش نمیاید.برمیگردم.مات مانده هنوز دم در مانده .کیفم کنار پایش.چشمانم را طولانی روی هم میفشارم .سنگینی رادین خسته ام کرده.

رادین را روی مبل میگذارم و برمیگردم دمِ در…کیفم را از کنار پایش برمیدارم:

- ببخشید.یه چیزی گفتم!

خشک و سرد میگوید:

- یه چیزی گفتی؟ نگار.

چقدر درمانده صدایم میزند.دستی به پیشانی ام میکشم.به دیوار تکیه میدهم و دستانم را پشتم قایم میکنم:

- ازت حرص داشتم.ببخشید یه چرت و پرتی گفتم.

نزدیکم میشود:

- حرصت گرفت؟ ازچی؟ باهم از فرودگاه اومدیم.برام نون پنیر گرفتی.خدافظی کردیم.حالا از کجا حرص داری؟

نگاهش نمیکنم:

- خالت از کانادا اومده.خاله ای که تاحالا منو ندیده! چرا نگفتی بیا بریم؟ چرا مامانت نخواست باهام حرف بزنه! اصلا چرا به دروغ میگی بهت سلام رسوند.من که میدونم .

دستش راستش را کنار سرم به دیوار تکیه میدهد:

- تو چی میدونی؟ هان؟ آره سلام نرسوند از خودم گفتم.از خودم دراوردم.تعارف نکرد قبول دارم.

اما.من چه گ*ن*ا*هی دارم؟

- خانوادتو توجیح نکردی که چقدر منو میخوای.نگفتی که برای با من بودی چقدر سختی کشیدی.نگفتی نگار اون هلویی نیست که میپره تو گلو.گ*ن*ا*هت اینه.اینکه دوسم ندارن.منو نمیخوان.گ*ن*ا*هت اینه!

لب پایینش را به دندان میکشد:

romangram.com | @romangram_com