#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_41


- ببخشید باید برم.خالم اینا دیگه باید رسیده باشن! راسی مامانم سلام رسوند!

سر تکان میدهم.میخواهم در را ببندم اما این جمله را اگر نگویم خفه ام میکند:

- مامانت هیچ وقت به من سلام نمیرسونه.

- نگار.

در را میبندم:

- دیرت میشه .خدافظ!

حتی نخواست با من حرف بزند…اصلا چرا یغما مرا با خودش نبرد.خاله اش از کانادا برگشته و من نباید برای اولین بار خاله ی شوهرم را ببینم؟

دلخور میشوم.از خودِ یغما.از مادرش.از اصلش.از نسبش.از همه شان!

رادین عمیق میخندد و میگوید:

- امشب باهم دوتایی بریم بیرون؟

چرا یغما را نمیخواهد.او که اینقدر مهربان است.با هم روی مبل مینشینیم و او منتظر به دهانم چشم دوخته است!

- تو عمو یغما رو دوست نداری؟

نگاهش را به سر زانو اش میدوزد:

- چرا.دوسش دارم!

- پس چرا نمیخوای کنارمون باشه؟

چقدر مظلومانه نگاهم میکند:

- پس بابام چی؟

نفس سنگینم بیرون نمیاید.دستی به صورتم میکشم.سرش را میب*و*سم و ب*غ*ل میکنم:

- رهام.رهام همیشه جای خودشو تو قلبم داره.شک نکن!

سریع نگاهم میکند:

- دروغ میگی.

romangram.com | @romangram_com