#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_40


- حالا هرچی.خیلی بهت میومد.

- شما از کجا یادته؟ ما اونموقع محرم نبودیما!

میخندد:

- من از همون موقعها سایز دور کمرتم میدونستم خانومم!

دستش را پس میزنم:

- از اولم هیز بودی.

خودش را روی مبل راحتی میاندازد و در حالی که مانتوام را درمیاورم زیر کتری را روشن میکنم:

- راسی یغما! یادت باشه این حوض رو راه بندازی.خیلی وقتِ میخوام درسش کنم .

دستش را روی چشمش میگذارد و سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد.برعکس نگاهم میکند:

- به روی چشم!

رادین سریع به اتاق میرود تا شلوارش را پا کند. به آشپزخانه میاید و روی صندلی مینشیند:

- نگاری.گشنمه ها!

گونه اش را میب*و*سم:

- الان برات لقمه میگیرم.

لقمه بزرگی برایش میگیرم و دستش میدهم.میخواهم لقمه ای برای یغما ببرم که از دستم میکشد:

- خودم میبرم.

خنده ام میگیرد.

برمیگردد و درست زمانی که میخواهم چای ببرم لباسم را میگیرد :

- عمو گفت چایی نمیخوره!

وای که دیگر این رادین دیوانه میکند مرا! نمیخواهم بخندم اما میخندم.

از خانه با یغما تماس میگیرند و در حالی کتش را برمیدارد گونه ام را میب*و*سد:

romangram.com | @romangram_com