#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_4
با حوصله شال را روی سرم را مرتب میکند.چندتار از موهایم که از شال بیرون زده را داخل میکند.
دستان سردش وقتی به شقیقه هایم برخورد میکند مرا میبرد به همان روزهای خوب که به آتش میکشید این صورت بی رمق را!
مانتوی ساده ی سرمه ای رنگم را مرتب میکند.لبه شالم را میب*و*سد و مهربان میگوید:
- چند وقته پریشونی؟
چند وقت؟ من از همان روزی که مرگ رهام به زندان انفرادی تنهایی تبعیدم کرد پریشانم.
دستی به کیفم میکشم:
- نه خوبم.
دروغ میگویم در همین شب تاریک.
آرام میخندد:
- این دروغایی که میبافی اندازه من نمیشه عشقم.تنگه.تنگ!
لبخند تلخی میزنم.بگویم خسته تر از دیروزم که تو غصه بخوری؟ که تو ناراحت شوی؟ ناراحت شوی که چرا جای آن رهام لعنتی را هنوز هم پر نکرده ای؟ دروغ نبافم که غرورت جریحه دار شود؟
نه دیگر نمیخواهم بازنده باشم.حداقل نه به شدت سابق.دیگر میدانم با یک مرد چگونه برخورد کنم که در آینده نگویم : “کاش نمیکردم.”
- میشه در مورد احوال من حرف نزنیم؟
لبخندش پررنگ تر میشود.چشمانش را روی هم میفشارد:
- چشم.حرف نمیزنیم!
سرم را روی شانه اش میگذارم و چند قدم تا خانه را هم طی میکنیم.برق ها را یکی یکی روشن میکند.
دستم را میکشد .روی مبل مینشینیم.با خنده صدا داری مانتوام را درمیاورد.شالم را هم.
- میخوام خوشحالت کنم.
چشمانم پر از سوال میشود.سر کج میکنم! انگشت اشاره اش را رو به رویم میگیرد و آرام میگوید:
- وایسا.
موبایلش را درمیاورد و شماره میگیرد.روی اسپیکر میگذارد و بوقهای انتظار مرا منتظر میگذارند.
romangram.com | @romangram_com