#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_37
دلم ضعف میرود.
او میداند چقدر از این امر و نهی های مردانه اش خوشم میاید؟
میداند و اینقدر به دل من راه میاید!
- اوف که چقدر دیکتاتوری.حالا چی هست؟
- پیشِ من میخوابی.از این پاستوریزه بازیات جلو مامان اینا اصلا خوشم نمیاد!
لبخند میزنم.من هم دستش را میگیرم:
- این امر نیست! دستور نیست! وظیفم نیست! این یه سوء استفاده شیرینِ!
با لبخند لبش را گاز میگیرد و چند بار سرش را تکان میدهد.
- نگاری خوابت برده؟
آخ که چقدر این رویا دلنشین است.کاش بیدارم نمیکردی!
گنگ و گیج نگاهش میکنم:
- نه عزیزم.اومدین؟ عمو یغما کو؟
- دستشویی! من خیلی گرسنمه!
سرش را میب*و*سم و بلند میشوم. هنوز مغزم از مرور خاطرات لمس است!
موهایم را باز و بسته میکنم و یغما بیرون میاید درحالی که سعی میکند دستانش به لباسم نخورد صورتم را میب*و*سد! لبخند میزنم و دستهایش را میگیرم.با لباسم خشکشان میکنم!
با همان لبخند ل*ذ*تبخش نگاهم میکند! من هم چشم در چشمانش میاندازم.توقع دارم چیزی بگوید اما نه.نمیگوید.
- چیه؟
زمزمه میکند:
- هه.عمرا اگه بذارم واسه خونه خودمون تخت دو نفره بگیری
سر کج میکنم:
- چی؟ یعنی چی؟
romangram.com | @romangram_com