#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_35


در را باز میگذارم و کلافه روی تخت برمیگردم! به سقف خیره میشوم و با گذشته و خاطراتش میجنگم!

به شاهچراغ رفته ایم من به این مرد به همان اندازه ایمان دارم که به این امامزاده!

دستم را محکم میگیرد. چادرم را در دست دیگرش مشت میکند:

- تو فوق العاده ای!

او به من میگوید فوق العاده.من فوق العاده ام.او دروغ نمیگوید!

لبخندم از هزار ب*و*س*ه لذیذتر.از هزار احساس زیباتر.از هزار شعله گرم تر است!

برایم فالوده میخرد.در ماشین را محکم بهم میزند.میخندم:

- این ماشین خودت نیستا.

میخندد:

- من و بابا داریم؟

شانه بالا میاندازم و اولین قاشق رشته های سفید را به دهان میگذارم.

- چطوره؟

میخندم:

- بذار بره پایین!

او هم میخندد.چقدر راحت میخندیم.چقدر بیخود میخندیم.اصلا کنارِ هم به مسخره ترین موضوع ها هم میخندیم!

قاشقم را از دستم میکشد.با ل*ذ*ت نگاهش میکنم.قاشقی دهان میگذارد:

- اصن لامصب نمیدونم چرا قاشق دهنی اینقدر مزه میده!

ضربه ای به بازویش میدهم:

- کثیف!

- دهنی خانومم که کثیف نیست!

بقیه فالوده مرا هم او میخورد:

romangram.com | @romangram_com