#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_34


- من نمیخوام تورو وارد این قضایا کنم!

همین جمله هشت کلمه ای خارش میشود روی پوستم!

- یعنی چی؟ کدوم قضایا؟ من فقط میخوام یه جوری تورو به امیر حسین نزدیک کنم همین!

بازهم جواب نمیدهد:

- تو چته هستی؟

- نمیخوام هیچ دختری به خاطر من بهش نزدیک بشه.اونوقت.

خشک میشوم.گل کوچکی کنده میشود.با بهت میگویم:

- هستی.

با صدای بغض کرده میگوید:

- تورو خدا ناراحت نشی نگار. یه بار شیما همکلاسیم به خاطر من رفت جلو. اما خودش گرفتار شد.من از تو مطمئنم به نگاه امیر حسین و به دلِ اون بی اعتمادم!

سعی میکنم که ناراحت نشوم.ناراحتی را بروز ندهم اما نمیشود.به من و شخصیتم برخورده و هیچ رقمِ نمیتوانم خودداری کنم!

- میشه دیگه حرف نزنیم؟

- ناراحتت کردم؟

چشمانم را محکم روی هم میفشارم:

- آره ناراحت شدم.کاری نداری؟

مظلومانه میگوید:

- ببخشید!

- خدافظ!

گوشی را پرت میکنم گوشه تخت! اصلا هستی میفهمید چه میگوید؟ من نامزد دارم.من یغما را دارم.او مرا دارد! این ترس مسخره و بی مورد برای چه بود؟

هنوز نمیداند من دوستم نه دشمن؟ هنوز مرا نشناخته.

به ساعت خیره میشوم.رادین و یغما رفته اند تا شام بگیرند و امشب در همین اتاق کوچک روی همین زمین شام میخوریم!

romangram.com | @romangram_com