#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_30
- مزش به همین لحظه های ناگهانیِ!
خمیازه میکشم و چشمانم را میبندم! غلت میزنم .جایم تنگ است و یغما نمیفهمد که منِ لوس در این شرایط خوابم نمیبرد. کمرم را نوازش میکند و خمار خواب میشوم .
صدای جیرجیرک و این نور اندک ، فضای این شب واقعی را رویایی جلوه میدهد! نیم ساعت از چشمان بسته من و نوازشهای یغما میگذرد اما خواب از حوالی چشمان من گذر نمیکند!
- نگار!
- هوم؟
- ..
برمیگردم:
- چیه؟
نگاه خیره اش سرگردان میشود:
- هیچی! فقط خوابم نمیبره!
نیمخیز میشوم:
- من که میگم .به خاطر اینکه جامون تنگِ.بذار من بر…
دستم را میکشد و دوباره روی تخت میافتم :
- ای بابا یغما اینجوری نمیشه خوابید که !
لبخند نمیزند، لب میزند:
- خیلی بدی.من خیلی نقشه ها برای شبامون داشتم!
چهره ام جمع میشود. سرخ میشوم.خجالت میکشم! این چندمین بار است که این خصلت را به رویم می آورد. من خیلی وقت است که میدانم بدم! از وقتی که فکر یک “رفته” به جای شوهر قانونی ام در ذهنم جولان میدهد! چشمانش را میبندد و دستش را روی شکمم میگذارد و نفسهای کوتاهش یعنی خوابش نبرده اما آرزوی یک خواب بی دغدغه را دارد!
- به خدا که ته بی معرفتایی.یعنی نگار هزار سالم سراغی ازت نگیریم توام یه خبر نمیدی.بابا ایول !
میخندم:
- ببخشید تورو خدا .اینقدر یه مدتِ درگیره رادینم وقت نمیکنم به خودمم فک کنم!
- حالا رادینه دیگه.تازه فیروزم اینقدر از دستت دلخوره.دوبار زنگ زده جواب ندادی اونم گفت دیگه سراغی ازش نمیگیرم! تو که میدونی اخلاقاش چجوریه.یه زنگ بهش بزن از دلش دربیار!
romangram.com | @romangram_com