#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_28
و این یعنی یک قدم نگار! زیر گوشم زمزمه میکند:
- میخواستم تو این مسافرت به خیلی از دوریا پایان بدم.اما نامرد! خوب خودت…
بگو.چرا ادامه نمیدهی؟ دوباره بگو که تو مسبب اینهمه دوری هستی!
به رادین نگاه میکنم ، دلم برای خودم ، خودش، زندگی بی رهامش میسوزد!
- ببخشید!
برای چه ببخشم؟ واقعا برای کدام خطای نکرده ببخشم؟
- اونی که باید عذرخواهی کنه منم.اونی که باید ببخشه تویی!
لبخند محزونش دلم را میلرزاند. بلند میشود. رادین را با تمام مخالفتهایش ب*غ*ل میکند و با خنده ای که میخواهد دل مارا خوش کند میگوید:
-به افتخاره آقا رادین امشب میریم شهر بازی چطوره؟
چشمان رادین میدرخشد اما به روی خودش نمیاورد! وای که تخس تر از او ندیده ام!
من هم لبخندی میزنم و باهم راهی میشویم! یغما آرام میگوید:
- اومدیم اینجا تا آب و هوا عوض کنیم. اومدیم تا به تو.به رادین خوش بگذره! فقط خوش بگذرون! به هیچی فکر نکن. اشتباه از من بود!
دور میشود. شانه بالا میاندازم ، به مهربانی بی پایانش لبخند میزنم. او چقدر خوب است! و من چقدر لوس میشوم از اینهمه خوبی!
***
خنده های رادین که دیگر دلخور نیست! نگاه یغما که از شادیمان ل*ذ*ت میبرد و حال خوبم ارمغان یک شب خوبتر است!
ارمغان لبخند ها و خوش اخلاقی های یغما.
در حوالی جیغ های بنفش من ! درست در داد و بیدادهایش از سرعت بیش از حد سورتمه! درست در همان لحظه اندیشیدم که اگر او نبود.چه میشد؟ اگر او در این دوسال، در این شرایط سخت نبود چه بر من و زندگیم میگذشت؟ بازویش را محکمتر میگیرم و دیگر به شتابِ باد و قلبی که از سرعت تند و کند میشود توجهی نمیکنم! خدارا شکر که دارمش!
رادین را روی تخت میخواباند. در حال مسواک زدنم که با خمیر دندان و همان مسواک آبی رنگی که برایش خریده ام کنارم میایستد! چشمانش خسته است! روحش چی؟
آن هم خسته است؟ از من ؟ از با من بودن؟ از پس زدنها و نادیده گرفتن نیازش؟ خسته است؟
- چرا ماتت برده؟
نگاهش میکنم. خیلی وقت است که در آینه خیره اش شده ام. بی حرفت دهانم را میشویم و بیرون میروم.
romangram.com | @romangram_com