#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_22


گونه اش را میب*و*سم.با لبخند زیر گوشش میگویم:

- امشب باید پیش من بخوابی.

طولانی نگاهم میکند…نمیدانم در چشمانش چیست؟ حرص.بچگی؟ سوال؟

- پس عمو کجا میخوابه؟

دلم میریزد.چشمانم را طولانی روی هم میگذارم:

- خونشون! توی اتاق خودش.رو تخت خودش.تنها!

انگار تازه خیالش راحت میشود.آهانی میگوید و سرش را برمیگرداند! او هنوز این دورهمی ساده را نمیتواند هضم کند.نمیتواند آ*غ*و*ش یغما را درک کند.

مسواکش را میزند و خودش را روی تخت پرت میکند.یغما سرش را از لابه لای در داخل میکند:

- خانومم.

نگاهش میکنم.لبخند میزند:

- من دارم میرم!

نمیخواهم رنگ نگاه رادین تیره تر ازاین شود.خانومم؟ برای او کمی سنگین است!

بیرون میروم.سوئیشرتش را تن میکند و سوئیچش را هم برمیدارد.نزدیک میاید.گونه ام را محکم میب*و*سد.بازوهایم در دستان داغش اسیر میشود:

- حیف که یه مدتی از آ*غ*و*شتون محرومم بانو!

بانو.آه.حالم را میگیرد.”بانو! تو واقعا برام جذابی” ناخوداگاه عقب میروم.لبخندش عمیقتر میشود.سرش را نزدیک گردنم میگیرد.آرام زیر گوشم میگوید:

- میکشمت اگر با اومدن رادین منو فراموش کنی!

میخندم.تنها برای خالی نبودن عریضه! رادین ؟ او خودش را با یک پسر بچه هشت ساله مقایسه میکند؟ بچگانست!

- شبت بخیر عزیزم.

در را باز میکند.بازویش را میگیرم.ابرو بالا میاندازد و نگاهم میکند:

- جونم؟

دست دست میکنی چرا نگار؟ چگونه بگویم؟ ناراحت نشود یک وقت؟ ای خدا چه گیری افتاده ام!

romangram.com | @romangram_com