#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_21


- وا.باید بیای.بعد از تابستون با رادین باید بیای.گفته باشم!

لبخندی میزنم.قاشقها را در ظرف میگذارد.

- قیافش عوض شده نه؟

غمگین میگوید:

- خیلی شبیه رهام شده.

بی حرف سمت یغما میروم.گونه رادین را محکم میب*و*سم:

- بیاین شام.

رادین میدود سمت میز.میخواهم بروم که یغما دستم را میکشد:

- عمرا اگر بذارم دیگه رادین بره.

لبخند میزنم:

- من که از خدامه.

بلند میشود.کمربندش را محکم میکند:

- والا.مگه اینجوری ما یه لبخند رو لبای شما ببینیم!

سر کج میکنم.

- دیوونه.

***

روشنک خسته و کوفته به تخت خواب یک نفره ام پناه میبرد.صدای تلوزیون را کم میکنم تا بد خواب نشود.رادین کناری نشسته و یغما با فاصله ای اندک کنارم سریال تماشا میکند.

نگاه رادین بین من و یغما و دستانش در چرخش است!

لبخند الکی میزنم و کنارش مینشینم:

- خسته نیستی عزیزم؟

کله اش را بالا میاندازد.یعنی نه!

romangram.com | @romangram_com