#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_16
یغما با حضور رهام هم مرا برای خودش میدانست.این آسان است؟
موبایلم را از جیبم درمیاورم.مسیج کوتاهی میدهم:
- سلام.کجایی؟ چرا نمیای؟
صورتم را میشویم و با روسری ام خشک میکنم.در را که باز میکنم نگاهم در چشمانش گره میخورد!
لبخند بی جانی میزند:
- سلام.اینجام.اومدم!
سر تکان میدهم.از یلدا دلخورم و ناراحت اما نمیتوانم برای یغما بخندم! وقتی ناراحتی چشمانم را میبیندنگاهش کاوشگر میشود:
- چیزی شده؟
آرام از کنارش عبور میکنم:
- نه!
دستم را میکشد.نگاهم میکند.دوباره نگاهش مهربان شده.چقدر زود میتواند فراموش کند.چقدر زود میتواند ببخشد.:
- چی شده خانومم؟ هان؟
در چشمانش خیره میشوم و به جای حرف بغض در گلویم خانه میکند.میخواهم تمامش کنم بچه بازی را اما این شکست دل بچگانست؟
لرزش ابرو ها و چانه ام مضطربش میکند.میکشدم سمت خودش:
- چی شده؟ بگو قربونت برم.
سر تکان میدهم.در اتاقش را باز میکند و میکشاندم داخل! در را میبندد.همان موقع صدای مادرش میاید:
- یغما جان بیاین نهار آمادست!
میخواهم فرار کنم.برمیگردم با بغض میگویم:
- بریم زشته.
دستش را روی در میگذارد و آرام شانه ام را نگه میدارد.حس میکنم اگر حرفی دگر بزنم اشکهایم سرازیر خواهد شد! خیره در چشمانم داد میزند:
- چشم مامان الان میایم!
romangram.com | @romangram_com