#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_14
میدانم بدم.خیلی بیشتر از خیلی بدم! دلم برایش میسوزد.دو سال تحمل حماقتها و دلتنگی ها و گریه های من کم نبود.توقع بیجاییست اینکه میگویند بایدهمیشه مرد را پر صلابت یافت.اشتباه است!
راست میگوید آستانه تحملش بالاست اما یک جایی در یک بن بستی کم میاورد و فقط و فقط دل یک زن است که میتواند جایگاه فکر مغشوش او شود! و نه یکبار باید هزار بار زمزمه کند “خیلی بدی” تا خالی شود از تمام این دل مشغولی ها!
هنوز هم سنگین برخورد میکند و هنوز هم با خجالت از زیر نگاهش درمیروم.کم اشتباهی نبود!
امروز مادرش برای نهار دعوتم کرده . گفت میایم دنبالت و من قبول نکردم.برعکس همیشه اصراری نکرد!
صدای یلدا در آیفون میپیچد:
- کیه؟
مرا میبیند.از همین آیفون کوچک و این سوراخ کوچکتر میبیند و میپرسد که هستم.نفسم را فوت میکنم:
- نگارم.
در را میزند.بگذار همین اول پله ها بگویم.یلدا دوستم ندارد! خوش رفتار نیست. چشم غره هایش از زیر نگاهم در نمیرود.و من هیچ حسی به او ندارم.گاهی شانه بالا میاندازم و میگویم به درک که از من خوشش نمیاید.به درک که بدگویی میکند پشت سرم.
مادر یغما.متاسفانه او هم دوستم ندارد.اما نه به اندازه یلدا.مهربان نیست.ب*و*س*ه ها و آ*غ*و*ش و تماما رفتارش مصنوعیست.درست برعکس مادر رهامم.مادر مهربانش.مادرم.دلم میگیرد!
پدر یغما که اصلا کاری به کارم ندارد.کم حرف و بی حاشیه.تنها عضو این خانواده پنج نفرِ که دوستم دارد و مهربان آ*غ*و*ش میگشاید برادر کوچکترش است.چهارم دبستان است. امیر علی اصلا حرفم را نمیفهمد.تنها برای حرافی هایش شنونده خوبی یافته.نمیدانم شاید واقعا دوستم دارد! بگذارد فکر کنم محبتش واقعیست!
یلدا در را باز میکند و با لبخند مصنوعی میگوید:
- سلام نگار جان.بالاخره اومدی؟
من هم لبخند بی جانی تحویلش میدهم.نزدیکش میشوم:
- سلام عزیزم! خوبی؟
دست میدهد و من میخواستم بعد از اینهمه مدت روب*و*سی داشته باشیم اما سریع خودش را عقب میکشد و ابرویی بالا میاندازد و مادرش را صدا میکند:
- مامان سیمین.مامان.
ب*غ*لش میکنم.روب*و*سی میکنیم:
- یه وقت اینوری نیای خانوم.
لبخند میزنم:
- وقت نمیکنم.
romangram.com | @romangram_com