#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_131
سرم را به پشتی راحتی تکیه میدهم و دستم را زیر ب*غ*لم میگیرم:
- میدونستی از پسش برنیام! میدونستی و باز برام سعدی افشانی کردی!
بلند بلند میخندد همانطوری که به سمت اتاق خواب میرود میگوید:
- نکنه از پسش برنیای بچه.میدونستم تو آدمش نیستی.میدونستم تو این کارو نمیکنی!
و صدای در اتاقش و گرمای مطبوعی که دلم را نه تمام تنم را گرم میکند!
صدای غافلگیر کننده تلفن میپراندم.هیچ کسی شماره این خانه را ندارد! شانه بالا میاندازم گوشی را برمیدارم و میترسم.من میترسم.به طرز ترحم برانگیزی میترسم! میترسم مثل یک استکان چای کمر باریک که برمیگردد روی سفره سفید صبحانه!
و میترسم از فشردن دکمه آن:
- بله!
صدای آسمانی رادین ابر میشود در چشمانم:
- رادین!
و او انگار هزار سال نشنیده نگار را.
- عزیزه دلم.خوبی؟ خوبی فدای تو بشم؟
- نگار دلم برات تنگ شده!
و این قصه تازه ای نیست! و این دلتنگی اصلا عجیب نیست!
- منم همینطور عزیزه دلم.من بیشتر!
اشکم را پاک میکنم و او انگارنمیخواهد به پایان برساند این سکوت را .من چیز دیگری از زندگی نمیخواهم به آرامش میرساند مرا همین نفسهای کودکانه!
به دیوار تکیه میدهم و آرام سر میخورم:
- شماره اینجارو از کجا اوردی عزیزم؟
- پدرجون داد!
و وقتی رادینِ غریبه به پدرِ نگار میگوید پدر جون نباید دلتنگ شوم؟ نباید به خاطر روزهای خوبی که میتوانستیم داشته باشیم و از ماگرفتند بسوزم؟ قلبم در دهانم میتپد .طعم تلخ سوال های نپرسیده زیر زبانم خانه میکنند.اما میپرسم با تمام ترس و صداقت میپرسم.آهسته و آرام:
- بابات خوبه؟
romangram.com | @romangram_com