#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_130
- چرا عزیزم داره! یغما.رهام هیچ کدوم لیاقت تورو نداشتن عزیزم.هیچ کدوم! من توی این چاه عمیقی که دست و پا میزنی مقصرم.میخوام کمکت کنم! باید کمکت کنم! نگار.خواهش میکنم باهام همراه شو تا این بحرانو پشت سر بذاریم!
و من حس میکنم بحران بی آبی شمعدانی هایم و این اشکی که هنوز نمیدانم چگونه روی گونه دلم روان شده بحرانی ترین بحران زندگی من است درست وقتی رهام پای روی پا انداخته و چای مینوشد و به ریش یک شکست خورده میخندد و درست زمانی که یغمای محرم از دوری همین شکست خورده درد میکشد !
***
سرم با به شانه محکم پدر تکیه میدهم! این روزها یک جوری عمیق.یک جوری عجیب حضورش را نعمت میدانم! اگر نبود.اگر جمعم نمیکرد تا ابد کفِ این بلبشو دست و پا میزدم! ناخوداگاه بازویش را میب*و*سم و دوباره سرم را تکیه میدهم! همین یک هفته پیش به او قول دادم که همه چیز را فراموش کنم! به او قول دادم و او تهدیدم کرد که “عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی” و من بدجور مردد ماندم بین انعقاد این عهد و فراموش نکردن گذشته!
همین دیشب که گریه میکردم.همین دیشب که باقی کابینتهای آشپزخانه را پر میکردم .همین دیشب که های های پیاز خورد میکردم او فهمید که این اشکها از بی وفاییست نه از پیازهای بیچاره!
دستم را میگیرد:
- تو.
و من انگار بدانم که میخواهد از همان مصرع معروف سعدی بگوید:
- بدجوری ضایع و ناموفق بودم؟ (سرم را بیشتر به بازویش فشار میدهم) نیمه پرش اینه که خسته و بی اعصابم هستم!
جوابی نمیدهد اما از نیمرخ پدرانه اش میفهمم که میخندد.پایم را روی میز جلو دراز میکنم.با پدر شاید نتوان عاشقانه ارام داشت اما میتوان یک شب آرام را گذراند.
- حالا باید چیکار کنم؟
با پشت شصتش بالای ابرویش را میخاراند:
- بگیریم بخوابیم.
میخندم و سرم را از روی شانه اش برمیدارم:
- چی؟ بخوابیم؟ اووووف چه کارِ شجاعانه ای!
نیمخیز میشود دو ضربه به زانوهایش میزند و بلند میشود.کش و قوسی به کمرش میدهد و درحالی که چشمانش بسته مانده میگوید:
- والا قسمت شجاع مغزم میگه که بعد از یه روز خسته کننده دوباره باید انرژی بگیره.
نگاهم میکند.و من دوست دارم خیلی بیشتر از اینها خیره اش شوم! آرام زیر لب میگویم:
- تو میدونستی.ار اولشم میدونستی!
ابرو در هم میکشد به معنی ندانستن:
- چیو؟ چیو میدونستم!
romangram.com | @romangram_com