#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_128


نزدیک تر رفتم و زمزمه کردم:

- من برای خودم متاسفم.توام برای خودت متاسف باش، چون دیگه هیچ کجای جهان هیچ نگاری دوستت نداره! اینو توی نیش و کنایه هایی که به رفیقت میزنی هم جا بده!بهش بگو، نگار. حتی .دیگه خودشم دوست نداره!

و من حس کردم چیزی در نگاهش شکست.و شاید خاموش شد .و شاید سقوط کرد. هر چه بود یک افول بی نهایت بود!

هرچه راست بود، اینکه دیگر دوستش ندارم یک دروغ بیرحمانه ای بیش نبود.وای که چه بازیگر فریبکاری شده ام و چه سخت میکاهد از جانم این نمایش!

چقدر دلم میخواست میگفتم من بی وفا نبودم .فراموشت نکردم.هیچ زمانی.اما بیشتر از آن دلم میخواست که جدی گرفته شوم.باورم کند!

دلم میخواست بگویم عطرهای خوب بعد از سالها هم شیشه شان بوی خوش میدهند.دلم میخواست بگویم جای خالی تو همیشه بوی ناب و خاص خودش را داشت! دلم میخواست بگویم که هیچ بارانی رد پایت را از کوچه های دلم نشسته.هنوز نشسته! میخواستم بگویم روزهای سختی را گذرانم.روزهایی که همه چیز بر من تنگ بود.عرصه .دل.نفس.حتی گاهی دنیا.حتی! و کاش دلم زبان داشت و میگفت که چقدر دلتنگت بودم! کاش میگفت! چقدر دلم میخواست میگفتم بعد از نبودنت توهم و هذیان پای ثابت شبهایم بود! دلم میخواست از هر پنجاه و پنج فنجان چایی که برایش میریختم بگویم.دلم میخواست بگویم که چقدر در غیابت نام خوش آهنگت را صدا نمیزدم.عربده میکشیدم! دلم میخواست بگویم هر چراغی که میدیدم دست میکشیدم تا شاید غولِ دوست داشتنیِ من حتی با یک نسیم، اما از چراغهای خاموش بیرون بیاید! فقط بیاید.فقط…

همه بدههی ها را هم که صاف کنم باز به دلم مدیون میمانم! برای تمام “دلم میخواست” هایی که بی جواب ماند! لعنت به دلِ پخمه ات نگار! لعنت!

- نگار جانم.بیا دوباره از اون املتای بابا پز داریم!

آخ املت.رادین!

وقتی با دهان پر حرف میزد دوست داشتنی تر میشد.

مگر یک املت چقدر گنجایش دارد که اینهمه خاطره شیرین درش جا شده؟ اشکم را پاک میکنم و موهای بهم ریخته ام را یکبار باز و بسته میکنم! جدیدا میگوید نگار جانم! فکر میکنم میخواهد با این میم مالکیت آب شود روی آتش درونم! میخواهد بگوید تو مال منی! و میخواهد درد بزرگتری را داد بزند که نگار جان”م” من و تو تا ابد بیخ ریش هم میمانیم! و چه ماندن دل انگیزی.و چه ماندن دردناکی!

- الان میام بابا!

و دلم میخواهد تا ابد در همین اتاق تاریکی که فقط روتختی و قالیچه اش را پهن کرده ام بمانم و به درد و حماقت خودم بسوزم.بسوزم.

دوری ات شایعه ای کمرنگ بود و من فکر میکردم با تمام طول موجهای کوتاه و رنگهای سرد و کدری که در پیش زمینه گم میشوند میشود با خیال راحت زندگی کرد!خیالِ خامی بود که دل دردم را تشدید کرد.همین!

هستیِ همیشه مهربان دستم را میفشارد:

- نگار.

و من حتی حوصله ندارم بگویم “بله”. چشمم به شمعدانی هایی که کنار در بلاتکلیف چیده شده اند میافتد! حتی شمعدانی ها هم به عطر این خانه عادت ندارد! سر کج میکند و به طرز ترحم برانگیزی با التماس چشم میچرخاند:

- میدونم دلت شکسته.

نمیدانی! و من هم نمیدانم دیگر با چه زبانی به شمعدانی ها آب دهم تا اینگونه بی حال روزهای دوست نداشتنی را به رویم نیاورند!

- میدونم حال و روزت خوش نیست!

این راهم نمیدانی.جای انگشت های رنگی رادین روی گلدان سفالی اشک میشود در چشمانم!

romangram.com | @romangram_com