#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_127


و در را باز میکند! بابا داد میزند:

- کورخوندی! دیگه نمیذارم رنگشم ببینی! چه برسه بیاد خونت!

یغما بی حرف در را میبندد! و من .و منی که هر لحظه در این نمایش درد آور تکه ای از روحم به تاراج میرود!

دلم از آن روزهایی میخواهد که خودت هستی و خودت .از آن روزهایی که لازم نیست به هیچ کس جواب بدهی! که البته امروز بیش از هر زمانی بایدبه خودم جواب پس بدهم و این درد کمی نیست .اینکه همیشه بدهکار خودت باشی!

حس میکنم بیش از هرچیز وامدار اینهمه خاطره ام.و قرضدار تمام گذشته ای که نمیدانم چگونه بکوبمشان.از اول بسازمشان! و گاهی با خودم میگویم گذشته ای که گذشته را رها کن.حالا یا محترمانه یا با یک پشت پا.و گاهی میگویم نه.گذشته را ویران رها کردن ،خاطره آسوده میخواهد ، یک دخترِ قوی میخواهد و من مردِ عمل نیستم! نمیتوانم به پلهای ریخته به رابطه های ترک برداشته فکر نکنم

وسایل های بهم ریخته! خانه ی غریبه ای که پر از کارتن شده و آشپزخانه ای که پنجره ندارد، و من چقدر با این پنجره ها خاطره دارم. با خانه ی دوساله ام وداع نکردم.نکه برگشتی در کار باشد فقط دلم نمیامد خاطره های خوب و احمقانه را دور بریزم! دیر یا زود باید همین تصمیم کشنده را هم بگیرم! از پرش های زمانی که به بدترین نحو پرواز کرده اند خوشحالم. خوشحالم که این حال خراب بیش از این از پا درنیاورده مرا! لحظه آخر که چمدان را برداشتم! همان چمدان مشکی قدیمی را که برای هر ازردگی برای هر خوشحالی که پرش کردم بی ثمر خالی شد.همان چمدانی که خیلی کهنه بود و قدیمی.اصلا رفتن ها همه تقصیر این چمدان هاست.برگشت ها تقصیر چیست؟ تقصر کیست؟

رادین که به پایم آویزان شد انگار لحظه ها و ثانیه ها دره بودند و منِ بی حس، یک سقوط کننده! ب*غ*لش کردم تا دلتنگی های آتی را.بیقراری های اتفاق نیفتاده را یک جا در آ*غ*و*شش به نیمه برسانم! ب*غ*لش کردم که کمی.تنها کمی از مهربانی آ*غ*و*شش را پس انداز کنم! و او چه مردانه. و او برعکس تمام مردان زندگیم چه سخاوتمندانه پذیرای این نگار بخت برگشته شد! مردِ حال خرابم.مردی که پای سوختن هایم روشن ماند.و همین مردی که پدرش مرا نمیخواهد!

آخ.چرا غمِ این جمله لعنتی رهایم نمیکند؟ رهایم نمیکند این بنده به آب داده شده! این تنفرِ فاش شده!

به علاوه همه این خواستنها، عمیق.عجیب.زیااااد دلم یک “به درک” میخواهد!

به درک که مرا نمیخواهد.به درک.به درک!

چقدر واژه از چشمان بیرحمش بیرون میریخت و چقدر ذهنِ مغشوش من ناتوان از کنارهم چیدنشان. چشمان همین رهامِ جدید را میگویم.همین رهامی که مرا.اه.همین رهامِ به درک!! همیشه استعداد افتضاحم در کمپوزیسیون تاسف برانگیز بود.و درست زمانی که به هوشم برای معنای چشمانش نیاز داشتم احمقانه تر از همیشه دست روی دست گذاشت!

دست پسرش را کشید و غرید که “بسه رادین” و من دلم نمیخواست بس کند.بدبختانه صدای گریه اش هم مرحم شده بر این تنهایی!

از خودم خوشم آمد.فقط برای همین یکبار وقتی با ضعف و درد و حرص و هزار حسِ رهامیِ دیگر به نگاهش هجوم بردم:

- حق نداری فرصتِ یه خداحافظی رو ازم بگیری!حداقل بذار مثه آدم از هم جداشیم!

که من لایق این زندگیِ حیوانی و پست نبودم.که من لایقِ اینهمه مصیبت نیستم.که من لایق اینطور وداع نیستم.که من لایق این رهامِ بیرحم نیستم! که من دیگر من نیستم!

اشکم را پاک کردم تا بی هیچ واسطه ای نگاه آخرم چشمان بی انصافش را تصرف کند! و من باز دلیل تمایل سرش ،درست به سمت چپ شانه اش را نفهمیدم! اینکه چرا نگاه دزدید.اینکه چرا نمیخواهد به واقعیت گذشته ام گوش دهد!

قطعا “خودخواه” ی که زیر لب زمزمه کردم را شنید! خوب هم شنید و به هیچ کجای روزهایش ننوشت!

رو به رویش که ایستادم ، درست رو به روی افق تاریک چشمانش، درست رو به روی مرد گذشته ام، مردی که مالِ من بود.تمام و کمال! مردی که مرا میب*و*سید مرا میبویید و مردی که چه سخت ابراز علاقه میکرد و زنی که چه سهل و آسان دل میباخت!

مردی که مرا ب*غ*ل میکرد و زنی که برای آ*غ*و*ش یاسی اش جان میداد.و حالا.نمیدانم چرا شرم ماراتون میگذارد زیر پوستم! کاش خاطرات شرع و دین حالیشان میشد کاش!

گوشت کنار ناخنم را بی هوا کندم و چه بهانه مضخرفی برای ادامه گریه! من باید یک حرفهایی را به او میگفتم.حتی اگر روزی هزار بار در خودم میشکستم.حتی!

- گاهی اوقات حالم از خیلی چیزا بهم میخوره! از خودم.از تو و استدلالای آشغالیت. ازانتخابم برای دوست داشتن! از انتظاری که برات کشیدم.از تویی که خوب حقیقتو میدونی .از همین رهامی که حقیقتو میدونه و به روی چشماش نمیاره. شاعر راست میگفت “هیچ کس .گاهی هیچ کس ارزش دچار شدنو نداره” تو ارزش اینهمه فداکاری رو نداشتی! برای دلم متاسفم.

romangram.com | @romangram_com