#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_121


دستهایی که روی هوا برای حرف زدن تکان میداد سقوط میکنند!

- شوخی میکنی؟

- کاش شوخی بود!

سرش را تکیه میدهد به پشتی راحتی:

- مگه میشه؟

سرِ سنگینم را به شانه اش تکیه میدهم.دستش را میگیرم روی پایم میگذارم.با بندِ بندِ انگشتانش خاطره بازی میکنم! کاش هیچ وقت با رهام اشنا نمیشدم! اصلا کاش هیچ فیروزه ای در کار نبود.کاش هیچ اکیپی تشکیل نمیشد! کاش همان موقع با پدر به آلمان میرفتم.کاش اصلا نگاری نبود! آخ که چه بد دردیست پشیمانی!

با تاخیر میگوید:

- کجاست؟

- گفت میره همونجایی که بوده.زود برمیگرده! گفت برمیگرده!

و این “برمیگرده” را هزار بار دیگر تکرار کردم! واقعیتی که به رنگ و لعابش ایمان دارم!

دستم را میگیرد:

- یغما کجاست بابا؟

نگاهش میکنم.

- مرد!

- نگار چی میگی؟ اصلا حالت خوبه؟ رهام زندست؟ یغما مرده؟ بازی درمیاری؟

اشک دوباره میچکد.دستش رابه گونه ام میکشم:

- دروغ گفت.نامردی کرد! نامردی کرد!

دستش را میکشد.بازویم را هم.تکاهنم میدهد:

- باباجان حالت خوبه؟ نگار جانم خوبی؟ بگو چی شده بابا؟

آنقدر باور نکردنیست؟ آنقدر که بابا فکر میکند از مریض احوالی هذیان میبافم؟

- بابا خوبم.خوبم.رهام زندست! برگشته! هیچ زمانی نمرده بود!

romangram.com | @romangram_com