#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_119
پوزخند میزند:
- باید برگردم همون جایی که یه مشت آدمِ درسنخونده روستایی همدم دردام شده بودن! میرم یه دوسه روزی تا دوباره بمیرم! البته اینبار پسرمم میبرم! نمیدونم چی میخوای به پدرت بگی! دومادش که داستانای قشنگی سرِ هم میکنه! بهش بگو یه خوشگلشم برای پدر زنش سوا کنه!
همان جا مینشینم! به حرمت نان و نمکی که خوردیم! نگفت به حرمتِ عشق و دوست داشتن.نگفت به حرمت روزهای خوشی که باهم داشتیم! مثلِ همین حرمتی که برای نان و نمک که نه برای چای و قهوه های پر ماجرایی که خوردیم! نگفت به حرمتِ ب*و*س*ه هایی…آخ گفتم ب*و*س*ه ! لبم تیر میکشد از ردپای گذشته!
نماز امروز قسمت نگار نیست انگار.همانجا مینشینم! گلهای پژمرده را به صورتم میکشم! امیدی به احیای ساقه های بی آبشان نیست! آب شور نمک گیرشان میکند فقط!
میرود.دست رادین را کشید تا با نگاهش التماس نکند.نمیدانم چرا با پدرش اینقدر غریبه شده! دلم برای رهام میسوزد! با تمام بی رحمی اش نسبت به خودم باز دلم برایش میسوزد.اینکه پسرت هم کنارت غریبگی کند زجر کمی نیست! همه چیزش را از دست داد و حالا حسِ قوی رادین را هم از دست داده! رادینی که هنوز بچه است و رهام با بداخلاقی میخواهد به او بفهماندک که از نگار و وجودش دست بکش!
زنگ میزنم تا برگردد.پدری که نمیدانم چگونه باید سربلند کنم مقابل اینهمه شرمندگی! مقابل اینهمه بزرگی!
در ورود را میبندم.چشمانم را پاک میکنم! وقتی گفتم خداحافظ حتی نگاهم هم نکرد! و باز و دوباره و مکررا تاکید کرد که خانه.که سرپناه.که بدبختی.یادت نرود نگارِ بیچاره!
در کمد را باز میکنم. جعبه بزرگ لباس عروس تیر میشود در قلبم! درش را باز میکنم! آخرین دفعه منظم و تمیز گذاشتمش داخلِ جعبه .اما حالا.
مچاله شده.بلندش میکنم! بغضم را با صدا قورت میدهم! جلوی آینه میایستم.رو به رویم میگیرم! گیپورهای نازک کمرش پاره پاره شده! جای انگشتان رهام فریاد میزنند! سر کج شده ام را به شانه راستم تکیه میدهم! اشک سرسره بازی میکند! لباس را به تنم میچسبانم! کف دستم را بند شانه چپم میکنم! خودم را دلداری میدهم.دلداری میدهم خودم را ! مینالم:
- نگارِ بیچاره!
باور کنم که دیگر هیچ کس مرا نمیخواهد؟ باور کنم که ازدست رفتم؟ مجلسی که به سادگی بهم خورد! فامیل نداشته ام! آرایشگاه.عکس.آتلیه! ژستهایی که چقدر برایشان اضطراب داشتم!
چرا حالا رهام؟ چرا حالا که اینقدر خوب خوشبختی را بازی میکردم از راه رسیدی؟ لعنت به واقعیتت! لعنت به تو و این حضور بی موقع ات!
صدای زنگ و ترسِ من و لباسی که مچاله میشود .همان کاری که رهام کرد!
در را باز میکنم! حالا که کس و کارم در این غربت به دادم رسیده بغضم گورش را گم نمیکند!
در را باز میکنم! همان پدر.همان نگاه.اما من دیگر من نیستم! همان نگار اما کمی بیشتر از کمی مرده!
زمزمه میکند:
- بابا جان.
و من با یک آ*غ*و*ش انگار که هزار بار گفته باشم جانِ نگار؟ ب*غ*لش میکنم! به آ*غ*و*ش تنها مرد زندگی ام پناه میبرم! به تنها مردی که نه دروغ گفت نه خ*ی*ا*ن*ت کرد.نه با رفتنش مرا کشت نه با برگشتش مردنم را تشدید کرد! فرشته ی بی بال زندگی ام همین مرد است! تنها مذکری که به داد بی تابی هایم رسید!
شانه اش شکارِ دندانهای بی هدفم میشود.مینالم:
- بابا.بابا!
کمرم را میمالد و لرزش بدنش یعنی هوای ابری در آسمان این خانواده دو نفره موروثیست!
romangram.com | @romangram_com