#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_118


و من میایستم تا ببینم! این پا و اون پا میکند! حرفی نداری؟ پس به تماشای چه دعوتم کردی؟ خدا منتظرم نشسته!

نگاهش میکنم! و تازه متوجه خط عمیقی که بالای ابروهایش افتاده میشوم! دلم جمع میشود .دوایش که اینقدر عمیق است دردِ زخمش چه بوده؟ نگار احمق هنوزم براش نگرانی؟ اینجا هیچ کسی نمیخوادت! نمیخواهدت اینقدر فهمیدنش سخت است؟

جلوتر می اید.انگشت اشاره اش را چندبار تکان میدهد.لبانش را روی هم میفشارد.نفسش را فوت میکند و بالاخره میگوید:

- امیدوارم خونه پیدا کرده باشی!

به سرعت برمیگردد آرام میگویم:

- حرفت این نبود!

میایستد اما برنمیگردد:

- هنوزم میتونم حرفاتو از نگاهت بخونم!

انگار ترسیده باشد .برمیگردد چشمانش را محکم روی هم میفشارد:

- تو که خبره ای توی این کار.نتونستی دروغو از چشمای شوهرت بخونی؟ نامردی رو چی؟

از هر فرعی میخواهد به یغما برسد! مقصدش خوده خوده نابودی این دل و محرمِ نامردش است!

گلهای چادر لابه لای انگشتانم پژمرده میشوند!

- غم دوریِ یه مرد چشمامو کور کرده بود.دوسالِ که بیسوادم!

به خدا که این غم و مظلومیت نگاهش خوده خوده رهام است! اما چرا نمیگذاری از چشمانِ رهام واقعی هزار حرف بخوانم؟ حالم از این قالب سردت بهم میخورد! رنگ نگاهش را با رنگ طوسیِ بی تفاوتی تعویض میکند سرش را تکان میدهد:

- برای رفیقِ سابق شوهرت عاشقانه میبافی ؟ هه.اینا دیگه اندازه رهام نمیشه!

زیر زانوام خالی میشود! به مرز افتادن میرسم اما نه باید بایستم:

- من گله مندانه گفتم! تو عاشقانه تعبیرش کردی.

پرروگی در نگاهش رنگ میبازد! برمیگردد:

- به حرمت نون و نمکی که باهم خوردیم .

و دوباره در نگاهم چشم میدوزد:

- به پدرت بگو بگرده! دو سه روزی نیستم!

romangram.com | @romangram_com