#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_106
- ولی؟
- میدونی؟ هیچ آدمی نمیتونه از فردای حال و روز خودش با خبر باشه.من الان تحمل کنم و چیزی نگم یه روزی بالاخره صبرم تموم میشه! یه روزی.یه جایی حالم دست خودم نیست! و من اصلا دلم نمیخواد به اون مرحله برسم!
چشمانش را تنگ میکند اما کماکان مهربان میگوید:
- چی میخوای بگی نگار؟
- نمیخوام به خانوادت بی حرمتی کنی اما نمیخوامم با هواخواهی از من شخصیت منو پیششون خراب کنی! یغما این یه سیاستیِ که باید تو خودت باشه نه با تذکر و یاداوری من! میفهمی چی میگم؟
سر تکان میدهد:
- بله خانوم میفهمم چی میگی و دیگه اون مسئله پیش نخواهد اومد.
با مکث ادامه میدهد:
- چون میدونم ادم از چند دقیقه خودشم خبردار نیست میگما.یه وقت الان دعوامون نشه!
میخندم و صدای بلندی به گوش میرسد که از جا میپرم.یغما کلافه داد میزند:
- رادین جان چی شد؟
صدایش هم هل شده:
- هیچی هیچی .صندلی افتاد!
یغما موهایش را به عقب هدایت و نفسش را فوت میکند! بی مقدمه میگویم:
- ناراحتی از حضورش؟
سریع میگوید:
- نه نگار.
سر کج میکنم :
- قرار بود باهم صادق باشیم!
خسته میگوید:
- ناراحت نه.اما گاهی اوقات دوست دارم.
romangram.com | @romangram_com