#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_105
لحطاتی به سکوت میگذرند:
- راسی یه فکری باید برای رادین بکنم.شبانه روز نشسته پای این بازی! بابا رو اعصابش تاثیر میذاره.صداشم که تا کجا بالا میبره!
- یه کاری برای اونم میکنیم.شما ناراحت نباش! راسی چی شدکارت ملی بابات؟ اگر کارش راه نیفتاد مدارکشو بده من یکی از دوستام آشنا داره!
سر تکان میدهم:
- نمیدونم والا بهش میگم خبرت میکنم! امروز که از صبح رفته به یکی از دوستای قدیمیش سربه بزنه.برگشت ازش میپرسم!
و بعد داد میزنم:
- رادین جان کمش کن عزیزم.
صدا کم نمیشود و من هم پیله نمیکنم! حس میکنم چقدر در این ساعات آخر زندگی تجردم حرف برای گفتن دارم.حالا که چیزی به یکی شدنمان نمانده اتمام حجت ها گل کرده.
در آ*غ*و*شش برمیگردم و او با ل*ذ*ت نگاهم میکند.بی آنکه صدایش کنم جواب میدهد:
- جونم؟
و چه خوب است که با نگاهم هم میتوانم نامش را بخوانم! یقه تیشرتش را صاف میکنم :
- یغما ما مشکل زیاد داریم.خیلی زیاد! باید خرد خرد حلشون کنیم!
سر تکان میدهد.موهایم را پشت گوشم هدایت میکند:
- خوب؟
نگاهش میکنم:
- یکی از مشکلات بزرگ من خونواده توان یغما!
لبخند میزند:
- من دیگه دلم دعوا اونم از نوع نگاری نمیخواد!
میخندم:
- میدونم که تو کنه تر از این حرفایی.میدونم بنده رو تنها نمیذاری و منم دیگه تنهایی رو نمیخوام.ولی.
سرش را به شانه راستش تکیه میدهد:
romangram.com | @romangram_com