#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_103


- گریه نکن دلم ریش میشه مادرجون!

لبخند تلخی میزنم:

- بله درست میگید اما…

روشنک تند میشود:

- اما چی نگار؟ شب اول عروسیتون کجا میخوای بذاریش؟ هان؟ تو اصن نظر قلبیِ یغما رو میدونی؟

خجالت و فشردگی قلبم تنها حسیست که حالا دارم!

نگاهش میکنم:

- حداقل تا آخرِ هفته باشه ! بابای منم احتمالا پنجشنبه برمیگرده تا اونموقع که میشه کنار پدرم باشه. توی همین خونه.البته با اجازه شما!

روشنک نگاه درمانده ای به مادرش میاندازد! قلبم میزند برای یک “مشکلی نیست” .برای یک “باشه”.برای یک “فقط تا آخرِ همین هفته!”

مادر سر تکان میدهد:

- برای پدرت سخت نباشه؟

و من فکرش را هم نمیکردم که قلبم برای این جمله اینقدر خوب بزند!

آذر بزرگ امروز وقت جراحی داشت و روشنک و مادر همین دیشب به مقصد شیراز پریدند!

دلهره فردا دارد دیوانه ام میکند! همه چیز مهیاست،اما این اضطراب رهایم نمیکند! دستم را محکم میکشد،کنارش روی کاناپه میافتم. اینقدر دلشوره دارم که حتی نمیتوانم به صورتش نگاه کنم!

پایم را روی پایش دراز میکنم و به میز کوتاه و عریض رو به رویمان تکیه میدهم! چانه اش را روی سرم میگذارد:

- عشقم چرا اینقدر دلهره داری؟

عشقم؟ آخ.چه زود دارد روزهای دوتایی شدنمان میرسد! دلم میلرزد! لابه لای تمام این اضطراب ها میلرزد و من لرزشش را فقط و فقط برای یغما حس میکنم!

- نداشته باشم؟ فردا…

با خنده مردانه اش دلهره زنانه ام را دود میکند.

- من پیشتم!

و چقدر همین جمله دو کلمه ای برایم اطمینان خاطر است! من پیشتم.من هستم.من .من .تو.تو.یغما!

romangram.com | @romangram_com