#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_98
چشمانم را میبندم و لبخند میزنم. کاری نمیکند. بعد از یک سکوت طولانی چشمانم را باز میکنم… نگاهش میکنم. یک سؤال برای هزارمین بار… چرا اینقدر بدقلقی هایت زیباست؟
دست به سینه میشوم:
- تموم شد؟
در نگاهم خیره میماند. با ابرو به دامنم اشاره میکند:
- پاهات بیفته بیرون بیچاره ات میکنم.
هلش میدهم… عقب میرود:
- تورو خدا بس کن.
سینه سپر میکند و با خنده میگوید:
- جـــون؟
با صدا میخندم…
- آستیناتم بده پایین. اینجوری که زدی بالا همون آستینکوتاه میپوشیدی بهتر بود…
دستش را میگیرم:
- تو به من اعتماد نداری؟
کنج لبش بالا میرود:
- این احمقانهترین سؤال روی زمینه. ت*حریک یه مرد نیازی به اعتماد من نداره خانوم. دیگه از این معقوله بی ربط برای قانع کردن من استفاده نکن. فهمیدی؟
سر تکان میدهم.
- باربیکیو رو روشن کردم. هر وقت گفتم جوجه رو بیار.
سر تکان میدهم…
رهام و یغما با سروصدا بیرون میروند.
یغما آدم خوش مشربی است… میخندد و میخنداند؛ اما چرتوپرت نمیگوید. تیکههایش در عین بیتفاوتی خودش خندهدار است!
romangram.com | @romangram_com