#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_97
میآورد. منتظرش میایستم. کیف و کتش در یکدست و کیک همروی دست دیگرش. به سمتش میدوم:
- سلام. بِده من بیارم…
با دیدنم اخم میکند:
- این چه وضعیه؟
ابرو بالا میاندازم:
- چه وضعی؟ مگه چیه؟
چیزی نمیگوید و کیک را دستم میدهد و زودتر داخل میرود. دلخور میشوم؛ اما قدرت بروزش را ندارم، صدای احوالپرسیاش به گوش میخورد؛ اما دوباره سکوت. گوجه و خیار را روی سالاد را خرد میکنم. صدای پایش را میشنوم، میدانم پشتم ایستاده، خودش را بهم می
چسباند و دلم هزار راه نرفته را برمیگردد. برنمیگردم. شالم را عقب میزند و از کنار گوشم آرامگونهام را میب*و*سد. دستم شل میشود. چشمانم را میبندم و کلافه چاقو و خیار را روی تخته میاندازم. بَرَم میگرداند. لبخند میزند. با ابرو به موهایم اشاره میکند:
- بِدشون تو…
اخم میکنم:
- رهام چرا اینجوری شدی؟
- شنیدی؟
تنها نگاهش میکنم. خودش آرام شالم را جلو میکشد و موهایم را پشت گوشم میاندازد.
دلم میخواهد با این قیافۀ عجیب و با جذبه ب*غ*لش کنم و تا دنیا دنیا بب*و*سمش؛ اما خندهام میگیرد و نمیتوانم اخمم را پنهان کنم. لبه شال را روی شانهام میاندازد. با انگشت شصتش لبم را پاک میکند. دلم به هم میریزد. به شالم را میگیرد. به سمت چشمانم
میآورد. سرم را عقب میکشم:
- چیکار میکنی؟
- آرایش که فقط رژ لب نیست. دوست ندارم اینقدر چشاتو سیاه کنی.
نفسم را فوت میکنم… بااینکه از این بازی ل*ذ*ت میبرم؛ اما… نمیتوام مقابله نکنم!
پشت چشمم را پاک میکند. با کف دستش هم گونهام را چند بار میمالد. نمیتوانم نخندم.
romangram.com | @romangram_com