#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_96

ابرو بالا می‌اندازد:

- خوش به حالش.

می‌خندم. بلند می‌شوم… از کنارش عبور می‌کنم. برنج می‌گیرم و می‌گذارم تا خیس بخورد.

سر جایم می‌نشینم و با موبایلم ور می‌روم. از حضورش معذبم…

- با وجود رادین مشکلی نداری؟

چرا این‌قدر کنجکاو؟ لبخند نصفه نیمه‌ای می‌زنم:

- نه. نه خیلی دوستش دارم…

نیشخند میزند:

- تو واقعاً دختری؟

- چرا؟

- اخلاق عجیب رهام، یه پسره شیش ساله، یه ازدواج ناموفق… گذشته عجیبترش. چه جوری میتونی از کنار اینا بگذری؟

اخم می‌کنم:

- منظورتون از این حرفا چیه؟

خیره نگاهم می‌کند. در واقع حس می‌کنم به فرهای موهایم خیره شده. صدای در مرا از برزخی که درش فرو رفتم بیرون می‌کشد. در را باز می‌کنم. رادین سریع‌تر داخل می‌شود. ب*غ*لش می‌کنم… می‌ب*و*سمش. زیر گوشش آرام می‌گویم:

- تولدت مبارک عزیزم.

نگاهم می‌کند:

- چقدر خوشگل شدی…

دوباره ب*غ*لش می‌کنم و فشارش می‌دهم.

- بدو برو لباستو عوض کن. گذاشتم رو تختت.

سر تکان می‌دهد و بعد از سلام و دست دادن به یغما به اتاقش می‌رود. رهام ماشین را داخل

romangram.com | @romangram_com