#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_94

بعد از سکوت طولانی می‌گوید:

- من دیگه برم. مواظب خودت باش دخترۀ خنگ… کاری نداری؟

با خنده خداحافظی می‌کنم… زیر سوپ را خاموش می‌کنم… نگاهی به ساعت می‌اندازم یک ربع به شش است. پیامی به رهام می‌دهم:

- کجایی پس؟

طبق معمول؛ مثل همیشه جواب نمی‌دهد. یه ربع بعد زنگ خانه به صدا درمی‌آید. تصویر یغما در آیفون نشسته است، در را باز می‌کنم، کنار در چوبی منتظر می‌ایستم… یک شاخه گل آفتابگردان و کادویی زیر ب*غ*لش زده، یک باکس ماءالشعیرم زیر آن یکی ب*غ*لش. خنده‌ام می‌گیرد. سلام و احوالپرسی می‌کنیم و زودتر از من وارد خانه می‌شود.

سرک می‌کشد با لبخند می‌گویم:

- هنوز نیومدن.

سریع برمی‌گردد و یه جوری نگاهم می‌کند… تنم می‌لرزد. روی مبل راحتی می‌نشیند. به آشپزخانه می‌روم تا چایی برایش بریزم. با صدایش برمی‌گردم… باکس را روی اپن می‌گذارد. می‌خندد:

- والّا میایم خونۀ این رهامه نمی تونیم از اوناش بخوریم، مجبوریم از این مجازا

بیاریم…

لبخندی می‌زنم و سینی به دست از کنارش عبور می‌کنم:

- بفرمایید.

- ممنون!

پاروی پا می‌اندازد و چایی را سر می‌کشد. شماره‌ی رهام را می‌گیرم… بلند می‌شوم. بعد

از چند بوق طولانی بالاخره جواب می‌دهد:

- بله؟

- سلام… رهام کجایی؟

- دارم میرم دنبال رادین؟

- تازه؟ ای بابا. تورو خدا زود بیا.

- باشه حالا.

romangram.com | @romangram_com