#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_93
- مگه کاری ام دارم بکنم؟
- جدی دارم میگم نگار… تو از خیلی چیزا خبر نداری. نمیخوام دوباره گذشتۀ رهام
تکرار بشه.
- من از همهچیز خبر دارم.
- همهچیز یعنی چی؟
- یعنی قضیۀ ازدواج زوری آنا و قضیههای بعد ترش.
- بعد تو اینا رو میدونی و باهاش اونجا تنهایی؟
- اولا رهام مردتر از این حرفاست… دوما خودش سر کاره، تولد رادینه منم اومدم اینجا غذا درست کردم و یه تر و تمیزی کردم تا بیان، واسه همین اومدم…
- صبح پس چرا زنگ زدم خونه ات جواب ندادی؟
میخندم:
- اینجا بودم.
جیغ میکشد:
- واقعاً احمقی نگار… هربلایی سرت بیاره حقته!
بازهم میخندم:
- بذار از این بلاهای دوستداشتنی سرِ ما بیاره حالا. بعد تو اینقدر شورشو بزن!
- دیوانهای به قرآن
- میدونم…
- چرا حالا ما رو دعوت نکرد؟
- چه میدونم…
romangram.com | @romangram_com