#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_9
- چیه؛ چرا میخندی؟
- هیچی… هیچی. آره رفتیم بیرون.
خیابان را تماشا میکنم:
- فک میکردم بهت گفته!
- هه… رهام هیچوقت هیچ حرفی از این مسائل نمیزنه.
بعد با صدای آرامتری میگوید:
- اون؛ اصلاً بلد نیست حرف بزنه.
میخواستم بگویم خیلی هم خوب حرف میزند. نمیدانی برای من چه بلبلزبانیهایی که نکرده؛ اما…؛ مثل همیشه زبان بستم.
فیروزه برمیگردد نگاهی به سرتاپایم میاندازد:
- چی پوشیدی؟
- همون لباس سرمهای.
سر تکان میدهد:
- چی گرفتی؟
- یه عطر داشتم خونه… نو بود.
- بابات آورده بود نه؟
- اوهوم.
هیچکدام از وسایلی را که بابا میآورد را استفاده نمیکردم؛ هیچوقت.
- خیلی بیشعوری نگار
- مرسی
romangram.com | @romangram_com