#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_10
تا مقصد حرفی نمیزنیم و من چقدر راضیام از این سکوت، دوست دارم به رهام فکر کنم. اینکه امروز چگونه میخواهد با آن ظاهر عجیبش مرا جادو کند. کاش اینقدر جذاب نبود و کاش بهجایش کمی اخلاقش نرمتر بود. دگمه آسانسور را فشار میدهم و با حرکتش و صدای موزیک مسخرهای که پخش میشود هر سه میزنیم زیر خنده، پیاده که میشویم درست روبه روی در آپارتمان سپهریم. با فکر اینکه الان رهام پشت این در روی یکی از این مبلها نشسته
و شاید لبخند میزند قلبم میریزد و چقدر از این ریزشهای ناگهانی خوشم میآید! از اینکه حس دوست داشتن و اهمیت دادن در من سرک میکشد! از اینهمه بیمهری خستهام… از اینکه بیستوهشت سال هیچ برایم ارزش نداشت. ارزشی مکمل و خاص، خستهام از اینکه احساس ندارم؛ البته نداشتم. اینکه با دیدن رهام سراغ من میآید اسمش احساس است. سپهر با روی خوش استقبال میکند؛ مثلاًینکه لاله از قضیهی تولد خبردار نیست و چقدر دلم میخواهد یک روزی کسی باشد که به این شکل بااینهمه عشق از غافلگیر شدنم ل*ذ*ت ببرد؛ فقط و فقط با چشم به دنبال مرد کوهستانم… نمیابمش. بادم به سرعت خالی میشود. به اتاق میرویم تا لباسمان را تعویض کنیم.
محکم به پهلوی فیروزه میکوبم:
- پس کو؟ نمیاد نه؟
- آروم بابا. چه می دونم. اون همیشه همهجا دیر میاد. دیر میاد که زود بره
باز هم خیالم راحت نمیشود، باهم به سالن میرویم. از سلام و احوالپرسی بیزارم… بیحوصله شدهام و چقدر بدم میآید حالم به کسی وابسته باشد، به بودن و نبودن کسی، تنها ویژگی بدِ اهمیت دادن همین است! نبودنش حالت را گ… میکند، بودنش از خود بی خود. فیروزه برایم شربت میآورد، مزه مزه میکنم و دعا میکنم تا آخر این شربت رهام بیاید، قلپ آخر را که سر میکشم صدای در میآید، قلبم میریزد. نگاهی به شیشه ی بوفه کنارم میاندازم. خوبم… خوبِ خوب… موهایم را داخلتر میکنم و لباسم را از تنم فاصله میدهم!
فیروزه با لودگی نگاهم میکند. زیر لب میگوید:
- واقعاً تو دیوونه ای نگار.
بعد میخندد و چقدر از این دیوانه بودنها خوشم میآید؛ چرا زودتر از این، دیوانه نشدم! عجب دیوانهی دیوانهای… فیروزه زیر گوشم خبری را میدهد که خودم آگاهم، میدانستم تا پایان آخرین قلپ از شربت میآید. چشمبهدر میدوزم و دانیال که در را باز میکند ناخواسته خودم را از روی صندلی بلند میکنم.
فیروزه روی دستم را فشار میدهد و چشم غره میرود:
- بشین نگار؛ واقعاً ضایعی.
مینشینم؛ اما میخندم، با دیدنش قلبم میلرزد و اولین کسی در تیررس نگاهش هست خودمم. سری تکان میدهم و لبخند گنگی میزنم. تنها به تکان کوتاه سرش اکتفا میکند، نه میخندد، نه اخم میکند. هیچی… هیچ! با مردها دست میدهد و پس از درآوردن کاپشن مشکیرنگش کنار دانیال مینشیند. سپهر سمت چراغها میرود و با خنده میگوید:
- الاناس که دیگه نوزاد برسه… به خدا اگه تابلو کنید، خودم…
دانیال با خنده میگوید:
- سپهر جان خانواده نشسته.
صدای قفل در میآید… همه ساکت میشوند… سپهر هیس هیس میکند و چراغها را خاموش میکند. صدای فریادهای لاله خندهدار است:
- سپهرم. کوشی؟ عشقم امروز از اون روزاییِ که…
صدای سپهر که میآید همه بیصدا میخندند:
- ســلام… خانومی؛ حالا چرا داد میزنی قربونت برم… به خدا من هنوزم میشنوم!
لاله بلند میخندد… با ناز میگوید:
romangram.com | @romangram_com