#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_8

- تولد لاله ست. سپهر گفت خونه خودشون می‌گیره، تورو قرآن نگا نگار، مردم دوست پسر دارن مام داریم، این دانیال چُلمن اصلاً نمیدونه تولد من کِیِه!

- ول کن بابا توئم، اینا همه اش می گذره. همین‌که باهم یه دوری بزنن یه پولی خرج کنن ا*رضاش*ون میکنه؛ اتفاقاً دنیای اینا محدودتره، خدایی فیروزه تو حاضری با دانیال ازدواج کنی؟

- خب… نمیدونم… شاید… نه.

- بالاخره چی شد؟ آره نه شاید…

- ول کن تورو خدا نگار.

- حالا چرا این‌قدر دیر بهم خبر دادی؟

- یادم رفت بابا… سه‌روزه میخوام بهت بگم هی یادم میره، میای دیگه قطعاً؟

- آره میام.

- اولین باره بدون ناز داری با من میای یه جا ها.

بازهم می‌خندم:

- اینم به خاطر تو نمیام. به خاطرِ رهامِ.

- عـــــــــــــوضی.

می‌خندم و او با فحش و دری‌وری خداحافظی می‌کند

از همین الان به فکر لباس و سر و ریخت فردایم. چه بپوشم؟ اصلاً رهام چگونه دوست دارد که بپوشم؟

می دانم مهمانی‌هایشان بازنیست و خیلی هاشان هم تا حدودی معتقدند؛ اما… دوست دارم چیزی بپوشم که رهام دوست داشته باشد، همین. می‌خواهم نظرش را جلب کنم، می‌خواهم ببینم که این کوه می‌تواند بشود یک سنگ‌ریزه ی عاشق… یعنی می‌شود؟

صبح زودتر از همیشه بیدار می‌شوم. دیشب از ذوقِ دیدار دوباره رهام از خواب کامل خبری نبود. نمی‌دانم چه بر سرِ روحم آمده؛ چه بر سرِ احساسم آمده؛ اما… هرچه هست دوست دارم ببینمش. دوست دارم به وجودم توجه کند… به بودنم؛ البته که اسمش را می‌دانم… این خواستن است. دوست داشتن؛ اما هنوز در شکل‌گیری احساساتم مطمئن نیستم؛ اگر او مرا نخواهد و من الکی دل ببندم چه؟ آن وقت من می‌مانم و یک دل عاشق. من می‌مانم و یک رهام نیامده! لباس‌هایم را می‌پوشم و با وسواس آرایش می‌کنم. وقتی می‌گوید ظاهرت برایم مهم نیست؛ یعنی… ای خدا من آخر دیوانه می‌شوم. این یعنی اش را نمی‌فهمم! شال زرشکی‌رنگ چروکی را سر می‌کنم. موهایم را بیرون نمی‌گذارم. هم راحت ترم هم… لبخند می‌زنم و در آینه زل می‌زنم:

- هم برای رهام مهم نیست!

عطر می‌زنم. نیم بوت های براقم را از کمد بیرون می‌کشم و پا می‌کنم، آماده‌ام. با تک بوق دانیال بیرون می‌روم. از همان دور برای فیروزه دست تکان می‌دهم. او هم کله‌اش را، دختر خشکی ست و من عاشق این جدیتش هستم. سوار می‌شوم و با فیروزه دست می‌دهم. دانیال از آینه نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:

- راستی اون روز با رهام رفتین بیرون؟

می‌خندم. می‌خواهم بگویم عمه‌ات و خر کن؛ یعنی تو نمیدونی؟ به تو نگفته؟

romangram.com | @romangram_com