#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_7


سر تکان می‌دهم و او می‌نشیند؛ بعد از بستن کمربند و تک بوقی راهی می‌شود! سیخ سیخ در سرمای زم*س*تان ایستاده‌ام؛ در عین بد بودن؛ در عین این‌همه اژدها نمایی‌ها. چقدر خوب است! با او حس آرامش دارم. چون حس می‌کنم خودش است. خوده خودش. دوست‌های اطرافم بااینکه هم جنس‌اند؛ اما کنارشان امنیت روانی ندارم. حس آشنا و خوبی دارد که تابه‌حال در کنار حرفهای تیز کسی نداشته‌ام! او تیز است در عین حال نرم، هی عصبانیم می‌کند و میخواهی به رویش برگردی؛ اما وقتی آرامشش را می بینی ناخوداگاه آرام می‌شوی! باید خودم را اصلاًح کنم. اینکه هر لحظه نگران حالت قیافه ام هستم اصلاً ار نگاه رهام قشنگ نیست و فهمیده ام چقدر از آدمهای ظاهر بین بدش می‌آید! نمی توانم. آخر. این‌همه تغییر برای منی که این قدر به تیپ و کلاس کاری و قیافه دیگران اهمیت می‌دهد نشدنی است؟ اگر رهام این قدر جذاب و مردانه نبود عمرا همراهیش می‌کردم؛ اما… خب چه کنم؟ نمی‌شود با یک بی ترکیب کریه المنظر رابطه برقرار کرد… اصلاً در خونم نیست. از این لحاظ کاملا دو قطب مخالفیم. فقط خدا به خیر بگذراند!

خسته‌وکوفته از پژوهش سرا برمی‌گردم. با همان بوتهای قهوه‌ای و پالتوی کلفتم روی مبل می‌نشینم! دلم قهوه میخواد… خیلی.

دو سه روزی از دیدارم با رهام می‌گذرد. دلم می‌خواهد بازهم ببینمش و دقیقاً از همان روز تابه‌حال سعی می‌کنم که شبیه او قاطعانه و محکم باشم. جواب‌هایم حساب‌شده و منطقی باشد. می‌توانم چون روحیه رسمی بودن رادارم؛ اما… کاش روبه روی خودش همچین توقعی را از من نداشت! یادش که زنده می‌شود باور کن ناخودآگاه یاد کوه و صلابتش می‌افتم! نمی‌دانم چرا این سرو تنومند را جور دیگری دوست دارم. نمی‌دانم چرا این اقتدار برایم دلچسب تر از این صورت فریبند ست!

امروز بااین‌همه کار و سروکله زدن با بچه‌های آزمایشگاه و خستگی، هیچ‌چیز نمی‌دانم… نمی‌دانم که چرا می‌توانم مرد ازدواج‌کرده‌ای را که بچه دارد دلخواهم باشد. چرا منِ آفتاب‌مهتاب‌ندیده حاضرم با او باشم. با یک مرد مطلقه؛ شاید ارزش من. ارزش دخترِ دست‌نخورده بیشتر از این حرف‌هاست؛ اما…

نمی‌دانم شاید حکمت است. شاید قسمت است که این‌قدر از مصاحبت با این کوه زیبا خوشم می‌آید!

با بی‌حالی بلند می‌شوم… لباس‌هایم را آویزان می‌کنم و مثل همیشه منظم داخل کاور می‌گذارم، بوتهایم را پاک می‌کنم و در کمد جا می‌دهم. موهایم را دوبار باز و بسته می‌کنم و کمی رژ می‌زنم، انرژی خاصی با آرایش کردن به من دست می‌دهد، سه ماه پیش موهایم را عسلی کردم؛ می‌خواهم مشکی‌اش کنم، مشکی پرکلاغی… فیروزه می‌گوید بیشتر به چهره‌ام می‌آید، قهوه‌جوش را روشن و پنجره آشپزخانه را بازمی‌کنم. هوا سرد است خیلی؛ اما دوست دارم. این گرما با این تُن سرد دل‌چسب‌تر است. صدای ماشین‌ها دیوانه‌ام می‌کند؛ اما همچنان روی صندلی آشپزخانه نشسته‌ام و به خودم… به خودش… فکر می‌کنم؛ چرا رهام؟ چرا از ذهنم بیرون نمی‌روی. دوست دارم تنها یکجا گیر بیاورم و بنشینم تا صبح به او فکر کنم، به ملاقاتمان، به حرف‌هایش هرچند که کنفم می‌کردند؛ اما… این خشم مخفی‌اش هم جذاب است! فنجان بزرگی را از قهوه پر می‌کنم و به سالن برمی‌گردم… همیشه قهوه را به چای ترجیح می‌دادم، برای شب‌هایی که می‌خواهم بیدار بمانم و به کارهای آزمایشگاه برسم قهوه بهترین همراه است؛ رو به روی تلویزیون خاموش می‌نشینم. عطسه می‌کنم… دوباره به یاد رهام می‌افتم؛ چرا سراغی از من نمی‌گیرد… این چه جور آشنایی است؟ چرا دیگر نمی‌خواهد مرا ببیند… او شماره داد؛ اما من باید زنگ بزنم و چه بگویم؟ بگویم دلم می‌خواهد بازهم هم دیگر را ببینیم؟ آخر او از دخترهای محکم و پر غرور خوشش می‌آید… می‌دانم!

اما… تلفن خانه زنگ می‌خورد… شماره فیروزه است.

- جانم؟

- سلام. چطوری؟

- خوبم قربونت، تو چطوری؟

- خــــــــوب

- چیه شادی؟

- فردا میخوایم بریم خونه سپهر اینا، رهامم هستا. به بچه‌ها گفتم توئم میای.

خوشحال می‌شوم. در کسری از ثانیه حالِ نداشته به جسمم برمی‌گردد، بلند می‌شوم و راه

می‌روم:

- مطمئنی میاد؟

- عاشق شدی؟

می‌خندم:

- عشق که نه…؛ اما ازش خوشم میاد. همین؛ حالا چه خبره؟


romangram.com | @romangram_com