#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_6

نگاهش می‌کنم. چقدر گستاخ است این مرد، دل به دریا می‌زنم:

- همیشه این‌قدر بی‌پروا حرف می‌زنید؟

با قاطعیت چشم در چشمم می‌دوزد:

- همیشه.

با مکثی می‌گوید:

- قاطعانه‌تر از اینم میتونم!

- شما باروحیه‌ی خاصی اومدین اینجا یا شایدم ذاتیه؛ اما حس می‌کنم با مقابله و زور

اومدین درسته؟

شانه‌ای بالا می‌اندازد:

- هیچ‌کسی نمیتونه منو تو کاری که نمی‌خوام زور کنه.

بلند می‌شود، من هم پشت بندش.

کارتی از جیبش درمی‌آورد.

- این کارتمه! فکر می‌کنم می تونیم بیشتر و بهتر آشنا شیم.

کارتش را می‌گیرم… تشکر می‌کنم… تا دم مزدای مشکی‌اش همراهی می‌کنم.

- بفرمایید می رسونمتون

- نه ممنون، ماشین دارم

- راستی یه سؤال مهم دارم که ایشالا اگر دوباره دیداری داشتیم می‌پرسم. در مورد

خودمه.

سر تکان می‌دهم. در را بازمی‌کند و قبل از اینکه بنشیند می‌گوید:

- تا به امروز تو زندگی‌ام آرامش نسبی برقرار بوده، نمی‌خوام با اومدن کسی بهم بریزه، نمی خوام اوضاعم خراب بشه؛ پس به کسی احتیاج دارم که آروم ترم کنه؛ فعلا!

romangram.com | @romangram_com