#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_89
- از این به بعد باید به این خوابزدگیها عادت کنی خانوم!
شاکی میشوم:
- چی؟ برو بابا عمرا.
رو برمیگردانم. ساعدم را میکشد:
- شما خیلی بیجا میکنی.
- ول کن تو رو خدا.
- نمیکنم!
با شیطنت نگاهش میکنم:
- چیکار؟
اخم میکند:
- بیمزه.
- اصلاً کلاً ضایع کردن تو خونته.
چیزی نمیگوید. بلند میشود… نگاهی به ساعت میاندازم. هفت و خورده ایست! تیشرتش را درمیآورد. مثل پسرهای هیز چشمم را بازتر میکنم و براندازش میکنم.
در کمد دنبال لباس است. از پشت خوب نگاهش میکنم. همان طور میگوید:
- دختر هیز ندیده بودیم…
کم نمیآورم:
- از این صحنهها کم پیش میاد!
میخندد. پیراهن مردانهی سفیدی میپوشد.
روی دو آرنجم تکیه میکنم و نگاهش میکنم:
romangram.com | @romangram_com