#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_88
- چرا میخندی؟
شانه بالا میاندازم:
- از کی تا کی میرین؟
- هنوز بلیت نگرفتم؛ ولی احتمالاً آخر هفته میریم.
- چند روز؟
- نمیدونم!
- پس خواهشا بیشتر از یه هفته نباشه، خب؟
نگاهم میکند. چیزی نمیگوید… چشمانش را میبندد:
- خوابم میاد… اینقدر حرف نزن ویرووس…
مشتی به بازویش میزنم:
- ویروس خودتی.
- فعلا که تویی.
میخندم و به زور خودم را زیر بازویش فرو میکنم. خوابم نمیبرد. خیره به چهره مردانهاش میمانم. اینیک سؤال بیجواب است. چرا اینقدر دوستت دارم، هان؟ دیشب تازه به این نتیجه رسیدم: رهام وفادار است، متعهد است؛ حتی به کسی که میتواند تعهد نداشته باشد و از همه مهمتر در پی اینهمه غرور و تکبر و جذبه، قلب آرامی دارد. خیلی بخشند ست. او برای دومین بار بچهبازیهای مرا بخشید… دیوانهبازیهایم را بخشید. این برای مردی؛ مثل رهام خیلی ست… آفتاب در آسمان میدود. نور روی صورت مردانهاش پهنشده و اینگونه بیشتر دوستش دارم!
- میدونم خیلی جذابم؛ اما نمیخوای تمومش کنی؟
میخندم. بلند… میخندم. ب*غ*لش میکنم، بازهم میخندم. لبخند کجی روی لبانش مینشیند. ازخودراضی. خودخواهِ دوستداشتنی من… زیر گوشش را میب*و*سم:
- تو که گفتی خوابت میاد؟
چشمانش را باز میکند:
- اگه تو بذاری.
- فعلاً که تو منو از خواب زدی.
نگاهم میکند:
romangram.com | @romangram_com