#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_85


- گفتم بلند شو!

مشتی به خوشخواب می‌زنم و می‌نشینم:

- اَه. چی میگی؟

- اولاً درست صحبت کن. دوما داره آفتاب میزنه… نمازت قضا میشه!

نه این مثه اینکه نمی‌فهمد. کی نماز خواندم که باره دومم باشد… آن‌هم چی؟ نماز صبح!

برق را روشن می‌کند. دستم را سایبان نگاهم:

- رهام. آخه.

روبه‌رویم می‌نشیند… دستم را می‌گیرد. آرام می‌گوید:

- این‌همه کار می‌کنی، والّا از فرنچ ناخون و رنگ موها و خرید آشغال پاشغال گرفته تا خوندن کتابای چرت و بی‌محتوا. حالا برای چی این‌همه وقت نماز نمیخونی، نمیدونم.

سرم را پایین می‌اندازم دوباره ادامه می‌دهد:

- این یکی از شرطای با من موندنِ میدونستی؟

- نماز زوری؟

- آره زوری… یه مدت فکر می‌کردم با زور که نمیشه لباس ایمان پوشید؛ اما می‌بینم نه… کسی که لیاقت و پیش زمینۀ خوب شدن رو داره باید با زور هلش داد، تو هم میتونی. چون دلشو داری، حالام بلند شو.

به‌زور و بلا آستینم را بالا می‌زنم و به سمت دستشویی می‌روم. جانماز و چادر رنگی روبه‌رویم می‌گذارد. چادر را سرم می‌کنم:

- اینارو از کجا آوردی؟

- از شیراز، واسه مامانمه.

روبه‌رویم می‌ایستد. لبخند میزند. لب‌ولوچه‌ای کج می‌کنم:

- این‌جوری خیلی بدم؟

اخم می‌کند:


romangram.com | @romangram_com