#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_80

- خیلی بی‌جنبه‌ای.

می‌خندد و بیشتر حرص مرا درمی‌آورد:

- خب مگه دروغ میگم؟ دروغ میگم بگو دروغ میگی؟

- اگه میدونستم یه احساسو این‌جوری به مسخره می‌گیری و همه‌اش میخوای ازش استفاده کنی

هیچ‌وقت بهت نمی‌گفتم.

گوشی را قطع می‌کنم. اشکم سرازیر می‌شود… داد می‌زنم و مشت محکمی به تشک می‌زنم:

- مســـخره!

می‌نشینم. پتو را دورم می پیچم و سرم را به پشتی تخت تکیه می‌دهم.

“این بار آخرته نگار”

قلبم می‌ریزد. ناگهانی… به سمت موبایل یورش می‌برم. با دست‌پاچگی شماره‌اش را می‌گیرم. موبایل را بین دستانم فشار می‌دهم. خاموش است… خاموش. دیوانه می‌شوم. دیوانه… در تاریکی خانه راه می‌روم… بی جهت… بی هدف. گریه می‌کنم… حرف می‌زنم:

- عحب غلطی کردم. وای اگر… اگر دیگه جوابمو نده.

برای هزارمین بار شماره‌اش را می‌گیرم و برای هزارمین بار می‌شنوم که خاموش است!

مشترک مورد نظر من خاموش است! خاموش نباش… نباش… نباش… دل به دریا می‌زنم. شماره خانه‌اش را می‌گیرم. جواب نمی‌دهد… نمی‌دهد… نمی‌دهد. گریه‌ام شدت می‌گیرد… دوباره به موبایلش می‌زنم. خودم را روی کاناپه پرت می‌کنم! دعا می‌خوانم… الکی و سرسری. اصلاًاصلاً نمی‌دانم چه می‌خوانم. فقط می‌خوانم! یک ساعت کامل روی مبل نشسته و گریه می‌کنم… رهام را از دست رفته می‌دانم؛ اما. نمی‌دهم… از دست هم بروم از دستش نمی‌دهم! در همان تاریکی مانتویی از کمد می‌کنم و شال الکی روی سرم می‌اندازم و همراه با سوئیچ بیرون می‌زنم. در راه تنها گریه می‌کنم… زمزمه می‌کنم:

- غرور؟ هه… غرور چیه؟ رهام مگه میذاره؟ به درک که کوچیک میشم. به درک که با تمام گستاخیم پایمال میشم!

به درک که همون دختر شیطون و شر رمانا نیستم… به درک. به درک که به همین راحتی زنانگی م رو به گند می‌کشم. عشق هر ناممکنی رو ممکن میکنه. هر ممکنی رو ناممکن.

عشق رهام با من چه‌کارها نکرده است. روی ترمز می‌زنم و با دو به سمت در می‌روم. در می‌زنم. چند بار… در می‌زنم… با صدای بلند گریه می‌کنم. با کف دست بی‌جان به سنگ نمای خانه می‌زنم. ناامید. می‌خواهم همان‌جا بمیرم؛ اما…

در باز می‌شود. مثل احیای دوباره. مثل سی پی آر. مثل یک تنفس مصنوعی. مثل یک نگار با رهام به زندگی برمی‌گردم! در را باز می‌کنم و سریع از حیاط گذشته و به در چوبی پناه می‌برم!

در باز می‌شود. اشکم را پاک نمی‌کنم، شالم را مرتب نمی‌کنم، دکمه مانتوام را نمی‌بندم.

داخل می روم… در را می‌بندم… خانه تاریک است.

به سالن می‌روم… تلویزیون روشن است. نگاهی به اطراف می‌اندازم، نفس در سینه‌ام نمی ماند.

romangram.com | @romangram_com