#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_79


رنگش به درد سنش نمی‌خورد؛ اما خب به نظرم خیلی شیک می‌آید!

یک شلوار لی مشکی‌رنگ هم برایش می‌گیرم… خسته به خانه برمی‌گردم. باسلیقه کادویش می‌کنم. بی‌حال شده‌ام و تن درد هم دارم. حس می‌کنم دارم سرما می‌خورم. قرصی می‌خورم و دوتا لیموشیرین هم تنگش. نمی‌خواهم مریض شوم؛ چون می‌دانم بد مریضم. دست خودم نیست؛ اما بی‌حال می‌شوم و همه‌اش می‌خوابم؛ البته خیلی هم بداخلاق می‌شوم. ساعت نه شب است و برای اولین بار تو این ساعت در رختخواب غلت می‌خورم! الان تنها به فکر حس فردای کنار رهام بودنم؛ و از خودم متعجبم که چقدر تغییر در این ماه‌ها در من ایجادشده! دیگر مثل قدیم‌ترها به سرووضع و قیافه‌ام فکر نمی‌کنم! آراستگی خوب است. خیلی خوب؛ اما اینکه بیش‌ازحد به این موضوعات فکر کنی خوب نیست… و من قبل از رهام چنین آدمی بوده‌ام؛ اما هنوز هم گاهی به این فکر می‌کنم که ” کدام لباس می‌تواند توجه بیشتر رهام را جلب کند”

غلتی می‌خورم و به ماهی که از پنجره پیداست نگاه می‌کنم!

زیر لب می‌نالم:

- کاش اینجا بودی!

چقدر دلم می‌خواهدش… درست زمانی که تنهایی بر من غلبه می‌کند. دیروز داشتم یک فیلم سینمایی هالیودی می‌دیدم! دیگر مثل همیشه حسرت نخوردم… از تنها بودن و نبودن یک مذکر در زندگی‌ام حسرت نخوردم؛ اما… نمی‌دانم چرا رهام آن احساسی نیست که من می‌خواهم! خیلی دوستش دارم؛ حتی برایش می‌میرم؛ اما… دوست داشتم کمی برایش مهم باشم،

کمی… کمی تب عشق داشت، کمی قربان صدقه‌ام می‌رفت، کمی برایم خرید می‌کرد… آن‌هم با سلیقه‌ی خودش، کمی دستم را می‌گرفت… کمی ب*غ*لم می‌کرد. کمی می‌گفت دوستت دارم، کمی…

بی‌حیایی ست؛ اما کمی می‌ب*و*سیدم! یک دخترم و هزاران غریزه. یک درصد هم فکرش را نمی‌کردم با آمدن رهام به زندگی‌ام این‌قدر تشنه شوم! من می‌خواهمش و این حس درست زمانی خفه‌ام می‌کند که در آ*غ*و*ش مردانه‌اش حبسم و او هیچ واکنشی برای دربند کردن من انجام نمی‌دهد. دوست دارم نگاهم کند و با همان اخم دوست‌داشتنی‌اش مرا بب*و*سد… نمی‌خواهم؛ اما باور کن یک روز به سرم میزند و همه دیوارها را خراب می‌کنم! تمام حریم‌ها را می‌شکنم یک روز می‌ب*و*سمش. با طعم عشق! خسته‌ام.این ماه هم با هیچ دستمالی از پنجره پاک نمی‌شود. مثل این رهام که هیچ رقمه از ذهن من پر نمی‌کشد! دوباره غلتی می‌خورم و غلتی می‌خورم… این کلافگی‌ها دست من و تن درد و سرماخوردگی و ماه پشت پنجره و گرمای بیش‌ازحد فنگوئل و دل‌شوره فردا نیست این غلت ها از تنهایی است. از تنها خوابیدن است. از تنها فکر کردن است. می‌ترسم روزی ببرم… خسته شوم از عشق یک طرفه از دوست داشتن یک طرفه… می‌رسم به تندوتیزی من مرا نخواهد… آن وقت من چه کنم؟ چه کنم با یک دل ازدست‌رفته؟ به نگاهت دخیل می‌بندم؛ اما از این چشمان سرد و یخی گره دستمال سبزم کورتر می‌شود! کاش بودی و با صدای تو به خواب می‌رفتم. کاش بودی و با صدای تو از خواب بیدار می‌شدم! در این مدت هر بار به خانه‌اش رفته‌ام اصراری برای ماندن نکرد… حسرت بزرگی در دل من کاشته. چرا نمی‌گوید کنارم بمان؟ چرا نمی‌فهمد که ما محرمیم و هر کاری که دلمان بخواهد می‌توانیم بکنیم چرا خواستنم را به رویم می‌آورد. او مرد است و باید بهتر و بیشتر از من خواهانم باشد… یک سؤال بزرگ در مغزم وول می‌خورد. چرا با تمام مذکرها متفاوتی؟ چرا؟ گفتم به سرم میزند. حالا زد. در تاریکی اتاق دست‌دست می‌کنم تا موبایلم را پیدا کنم. شماره‌اش را می‌گیرم. چشمانم را می‌بندم و زیر پتو می‌روم. دیر جواب می‌دهد… خیلی دیر.

- بله؟

صدایش گرفته است.

- رهام.

- الان موقع زنگ زدنه؟

متعجب به ساعت گوشی نگاه می‌کنم. ساعت دوازده و نیم است و من احمق فکر می‌کردم هنوز

هم ساعت همان نهِ، سه ساعت پیش است!

شرمنده می‌گویم:

- ببخشید. حواسم به ساعت نبود…

صدایش را صاف می‌کند:

- آره دیگه… حواست پیش من بود.

کفری می‌شوم… عصبی می‌گویم:


romangram.com | @romangram_com