#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_78
- لـــوس.
- خیلیه که داری با رهام اینجوری حرف میزنیا.
- وای رهام. خیلی خودتو دست بالا گرفتی.
- نگرفتم… هستم.
بازهم خندهام را درمیآورد:
- بحث کردن با تو بی نتیجه ست.
- معمولاً تو دیر به واقعیتا پی میبری.
- خب حالا چی میخواستی بگی؟
- فردا شب تولد رادینِ. بیا اینجا همین!
- واقعاً؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟ هان؟
- خب مثلاً زودتر می گفتم میخواستی چیکار کنی؟
- وای رهام.
- وای نداره… فردا منتظریم…
- دوستاتم هستن؟
- نه فقط یغماست.
- باشه. مرسی که اینقدر زود گفتی.
- پررو نشو. خدافظ.
- خدافظ.
میخواهم یک هدیه خاص برای خاص بودن رادین بخرم؛ اما هیچچیزی به ذهنم نمیرسد. سرسری لباسی میپوشم و بیرون میزنم. ساعت شش بعدازظهر و تازه رهام بیفکر خبردارم کرده.
روبه روی پاساژ همیشگی نگه میدارم. دو طبقه را زیرورو میکنم. با آخرین امید به آخرین مغازه سر میزنم. هم خسته شدهام و هم آن دلخواه خودم را پیدا نکردهام. ژاکت توسی رنگ و نسبتاً ضخیمی با حاشیههای مشکی. زیرش هم یک لباس مشکی ساده وصل است.
romangram.com | @romangram_com