#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_74
- رهام.
- برگشتم پیششون… روشنک دوسال بعدش با همکلاسیش ازدواج کرد رفت لبنان. موندنم تو شیراز مسئله ی مسخرهای بود، برگشتم. رادینو بزرگ کردم… زندگی کردم. درس خوندم… سرکار رفتم… خونه خریدم.
نمیتوانم نپرسم:
- رهام. یه سؤال میکنم… تورو خدا واقعیتو بگو.
نگاهم میکند:
- هنوزم دوستش داری؟
به دستانم خیره میشود:
- نه.
- واقعاً؟
عصبی میشود:
- یک کلام. نه… دیگه دوستش ندارم… آدم به مردهها دل نمیبنده.
مات میمانم:
- مرده؟
سر تکان میدهد:
- آره.
- چرا؟
- هه وقتی از شوهرش فرار کرد. قاچاقی رفت دبی… فروختنش به یه مرکز فساد.
- خب…
- نمیدونم. فقط میدونم که مرده همین!
- کی بهت گفته.
romangram.com | @romangram_com