#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_73
- یعنی تو… بهش ت*ج*ا*و*ز کردی؟
داد میزند:
- نه… نه… به زنم ت*ج*ا*و*ز نکردم. من به زنم ت*ج*ا*و*ز نکردم… اونم می خواست… می خواست؛ اما فکر بعدهاش نبود.
- باشه… باشه. آروم…
نفس نفس میزند. بغضم ضخیمتر میشود.
- مجبور بود با من ازدواج کنه؛ چون… رادین اومد تو زندگیمون، به اجبار پدرش ازدواج کرد… از خانوادش طرد شد. من باعثش بودم… نگار… حالش از من به هم میخورد. درست عین یک سال ازم بیزار بود. هه… می گفتم بچه به دنیا میاد، به من و رادین عادت میکنه. گفتم اینقدر عشق به پاش میریزم. گفتم… گ*ه خوردم که گفتم، روز اول با نفرت گفت بچه تو به دنیا آوردم میرم. با خنده گفتم منم گذاشتم که بری.
نگاهم میکند:
- آنا سر حرفش موند.
- رفت؟
- حتی خونه ام نیومد. از همون بیمارستان فرار کرد… رفت. از دستم رفت… از زندگیم رفت.
اشکم می چکد. بمیرم برای دلت.
- تازه اون روزا بود که دلم برای عطر چادر مامان تنگ شده بود. دلم برای شله زردا… دلم برای مداحی های بابا یه ذره شده بود. دلم واسه روشنک و حرفاش تنگ شده بود.
- شیرازن؟
سر تکان میدهد:
- آره… شیرازن.
- قهری؟
نگاهم میکند:
- مگه بچه م؟
اعتراض میکنم:
romangram.com | @romangram_com