#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_72
- یه راهی پیشه روم بذار تا. اَه. به خدا دوست دارم. درست عین همین چهار ماه و نوزده روز. درست مثل همین ساعتهایی که دوسم نداشتی. هه… هنوزم نداری؛ اما… من دوست دارم.
چیزی نمیگوید؛ و چقدر دلم میخواهد بگوید. سرش را روی فرمون میگذارد و آرام میگوید:
- آنا تیکه من نبود. من تیکه اون نبودم. هه… به قول مامان هم کف هم نبودیم. اون و مهمونیهای آنچنانیش کجا؟ من و شیراز و هیئتا و سفره های یکی درمیون مامان کجا؟
نگاهم میکند:
- از خودم، از اعتقادم، از این زوری نماز خوندنا، از… از بابام و سخنرانیاش، از مامان و چادر سر کردناش… از همه و همه بیزار بودم. از روشنک، از روشنک که میکرد.
چقدر خر بودم نگار. چقدر…
دستش را میگیرم.
- بگو رهام. حرف بزن، بعضی چیزا رو باید بگی… نه که دیگران بگن خوبه قشنگه، آفرین… باید بگی. بگی تا خفه نشی… همین!
نیشخند میزند:
- دلم میخواد.
نفسش را محکم فوت میکند.
- اهل درس نبودم؛ اما خوندم… خوندم که پام از شیراز کنده بشه. بیام تهران… همین. میخواستم آزاد بشم… از چنگ نصیحتای بابا، از لب گاز گرفتنای مامان، از نصیحتای خواهرانه روشنک. میخواستم از همهجا کنده بشم. میخواستم خودم باشم. هه… خودم که نه. میخواستم یه ک*ث*ا*ف*ت باشم. با فیروزه سپهر و دانیال و… آنا آشنا شدم. یه اکیپ بودن. اکیپی که. به من نمیخوردن نگار و من هرجوری بود میخواستم مثه اونا باشم. از آنا خوشم میومد… خوشم میومد؟ هه. عاشقش شده بودم. نگاهمم نمی کرد. همین منو می سوزوند. با پسرای ل*ا*ش*یِ هفت خط لا*س میزد و با من دعای ندبه ام نمیخوند.
با حرص دندانش را روی هم می فشرد:
- دیگه یه پا هفت خط شده بودم خودم. هفت خط شدم تا بشم دلخواه آنا… تولد فیروزه بود. مهمونیای باز و آنچنانی… دیگه خوب راه مش*روب خوری و ک*ث*ا*ف*ت کاری رو یاد گرفته بودم.
نگاهم میکند:
- آنا نباید اون شب دم دستم می بود… نباید
قلبم می ریزد… دستش را فشار میدهم:
- رهام یعنی چی؟
بی تفاوت نگاهم میکند:
- یعنی چی؟
romangram.com | @romangram_com