#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_75
کلافه میگوید:
- دوستا، بچهها… اطرافیان، یکی گفت دیگه… گیر نده!
راه میفتد… درست مقابل خانهاش میایستد. پیاده می شویم، درهم است. چگونه بازش کنم؟
با کلید در را بازمیکند و زودتر داخل میرود. رادین پشت پنجره منتظر است… پرده را میاندازد و با تاخیر در چوبی باز میشود.
صدایم میکند:
- سلام نگاری.
ب*غ*لش میکنم… دیگر از ب*و*سههایم بدش نمیآید. دیگر نمیگوید خانم. میگوید نگاری و چقدر این پسر آرام را دوست دارم… با هم روی مبل می نشینیم. رهام دیگر به رفتار های جدید رادین عادت کرده. باهم سر و کله میزنیم. رادین فرق کرده و انگار این روحیه کودکانه اش تازه سر باز کرده؛ و مطمئنا منتظر یک همراه… منتظر یک تلنگر بود. رهام را نمیبینم؛ اما صدایش میآید… دارد نماز میخواند… هه… با خواست و میل خودش. نه با اجبار مادر و پدرش. از گذشته مرد مغرور زندگیم متعجبم. هنوز هم رادین میخندد و به سر و کله ام میکوبد. رهام با روحیه ای دگرگون برمی گردد… کمر رادین را با خنده میکشد و با اشارتی بلندش میکند. به هم می پیچند و رادین گاهی از درد داد میزند؛ اما رهام رهایش نمیکند. روی زمین می افتد و رادین روی سینهاش مینشیند. صدایی نمیآید… با لبخند نگاهشان میکنم. رهام در یک حرکت خشونت را در دستانش میریزد و کله رادین را پایین میکشد و ب*و*سه محکمی به گونه اش مینشاند. این ب*و*سه با تمام ب*و*سههایش متفاوت بود. تلفن زنگ میزند و رادین سریع میپرد سمت گوشی بی سیمی. رهام با دست میپرسد که کیست؟ رادین در راهرو میدود و داد میزند:
- مامانیِ.
کنارم مینشیند.
- گفتم امشب قراره همه رو خفه کنی.
نگاهم میکند:
- گذشته و حماقت خودم چه ربطی به تو و رادین داره که عذابتون بدم؟
لبخند میزنم. با حرکت لب… بدون صدا. میخندم و میگویم:
- چقدر دوست دارم.
میخندد… نگاه به تلویزیون میدوزد. چرا به رویم نمیخندد. چرا نمیخواهد چشمان خندانش را ببینم؟ چرا؟ چانه اش را میگیرم و محکم به سمت خودم برمی گردانم. نه اخم میکند نه میخندد… با لبخند میگویم:
- بخند.
اخم میکند:
- چی میگی؟
- میخوام خندههاتو ببینم… تو که نمیذاری.
romangram.com | @romangram_com