#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_70

- نه دارم میام.

ابرو بالا می‌اندازد. روی مبل می‌نشیند.

- خدافظ.

حرصم می‌گیرد. در عین حال خنده‌ام هم می‌گیرد:

- نمیخوای بدرقم کنی؟

سرش را کج می‌کند:

- تو از فردا همه اش اینجایی. اگر بخوام برای هر رفت و آمد بیام تا دم در پیر میشم!

قند در دلم آب می‌کنند. او روش‌های عجیب خودش را دارد… برای فهماندن رابطه بیشترمان این‌گونه عمل می‌کند. این هم از همان غرور بیش از حدش نشات می‌گیرد. نمی‌خواهد م*س*تقیم بگوید. دلم برایش. برای همه‌چیزش ضعف می‌رود. دل به دریا می‌زنم. دولا می‌شود و زیر گوشش آرام می‌گویم:

- خدافظ.

و آرام و کوتاه گردنش را می ب*و*سم و به دو می روم… به خانه که میرسم مسیج او هم میرسد:

- چه خوب که فرار کردی.

می‌خندم. عوضی نجیب زاده. نه که او بگیرد. من می‌گیرم. دستانش را می‌گویم. دستانی که در ظاهر بی احساسند و فقط خدا از لا به لایش عالم است! اجبارش کرده ام که در ماشین جز رادیو گوش کنیم. به زور و بلا سلکشن سنتی زده ام. می‌دانم بازهم به تنهایی گوش نمی‌کند و هر وقت من در ماشینش حضور دارم به اجبار صدایش در می‌آید. صدای پیانو آرامم نمی‌کند. صدای نفسهای رهام است که لالایی جانم می‌شود!

رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته‌ام

رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام

نگاهم نمی‌کند. آرام می‌گوید:

- کی میخونه اینو؟

با خوشحالی می‌گویم:

- خوشت اومد؟

نگاهم می‌کند. دوباره چشم به جاده می‌دوزد. آرام می‌گویم:

- علی زند وکیلی.

romangram.com | @romangram_com