#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_69


- نه نه. ناراضی نیستم؛ اما… خواهش می‌کنم دیگه این‌جوری نباش. به من توجه کن! این نادیده گرفته شدن عذابم میده… مردونگیت رو دوست دارم رهام؛ اما… این‌جوریش رو نه!

نگاهم می‌کند. خیره… آرام دستش بالا می‌رود و کلیپس را از موهایم می‌کند. کنارش دراز می‌کشم. سرم را روی پایش می‌گذارم.

حرکتی نمی‌کند.

- میگم بچه ای.میگی نه.

چشمانم را به پایش میمالم:

- بچگی چیه رهام؟

- بچه ای نگونه.

- هر جور دوست داری فک کن!

- این‌جوری دوست دارم…

خنده‌ام می‌گیرد مثل یک پسر بچه جواب می‌دهد… او خودش بچه ترین است و خبر ندارد! چشم به تلویزیون دوخته ایم. رادین به سالن که می‌آید میخ ما می‌شود. هیچ عکس العملی از خودش نشان نمی‌دهد.

رهام دستانش رابازمی‌کند:

- بیا اینجا بابا…

بلند می‌شوم. موهایم را می‌بندم. به نگاه عجیب و مات زده اش لبخند می‌زنم… چیزی در گوش رهام می‌گوید که ناگاه از خنده میترکد. سرش را به عقب تکیه می‌دهد و قهقه میزند.

لبخند می‌زنم؛ اما یک لبخند پرسشی!

- چی میگه؟

ب*و*سه محکمی به گونه رادین مینشاند و می‌گوید:

- هیچی زیادی از حد زبون باز کرده این آقا.

رادین خنده‌اش می‌گیرد. شام را سه تایی میخوریم تا آخر شب هرچه من از حرف خنده دار رادین می‌پرسم رهام جواب نمی‌دهد! رادین پا به پای ما می‌نشیند. نکه ظهر زیاد خوابیده است خوابش نمی‌برد… رهام خودش اورا به سوی اتاقش هدایت می‌کند. نفسش را فوت می‌کند وبرمی گردد. من هم بلند می‌شوم. مانتوام را می پوشم و شالم را هم روی سرم مرتب می‌کنم.

- داری میری؟


romangram.com | @romangram_com