#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_66
- خوبه که نیستی.
میخندم.
- این جواب من نبود.
- تو سؤال نکردی.
- رهام
- نمیخوای پیاده شی؟
سر تکان میدهم و پیاده میشوم!
کیفم را روی کاپوت ماشین خودم میگذارم و دنبال سوئیچم.
- دنبال چی میگردی؟
- سوئیچم.
بیحرف بازویم را میکشد و آرام میگوید:
- بیا تو بچه
قلبم میلرزد، میخواهم امتناع کنم؛ اما نمیشود! درِ اتاق رادین باز است. هنوز هم خواب است، همیشه در ماشین خوابش میبرد، طولانی… رهام کنارش نشسته، روی صورتش خمشده و بیمهابا میب*و*سدش. قلبم بیشتر میلرزد، به سالن برمیگردم، روی مبل ولو میشوم! دوباره برفگرفته است، سمت پنجره میروم. صدای کلمات عربی که از دهان رهام خارج میشود، فضای خانه را تغییر میدهد. دلم حالی به حالی میشود! چقدر نماز به ابهتش میآید. دوباره به سالن برمیگردم… دوباره روی مبل پهن میشوم… دوباره در فکرم… دوباره نمیتوانم اتفاق یک ساعت گذشته را هضم کنم؛ چقدر اتفاقی… چقدر سریع… لعنت به دلت نگار؛ مثل همین دانههای برف آرام کنارم مینشیند! تنم میلرزد؛ دقیقاً کنارم… کنارِ دلِ نگار… کنار احساس عریان نگار، سرش را به مبل تکیه میدهد. من هم… نگاهم میکند… نگاهش میکنم.
- رهام
-…
- از زنت بگو.
لبخند مسخرهای میزند:
- از تو بگم؟
قلبم میریزد.
- نه… از زن قبلی ت!
romangram.com | @romangram_com