#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_37


شانه بالا می‌اندازد:

- نه.

متعجبم:

- یعنی چی؟

نگاهم می‌کند:

- یعنی اینکه تو خونه ی ما خبری از آینه نیست. کسی که هر دم به دقیقه تو آینه خیره میشه اعتماد به نفس نداره، منم از آدمای ضعیف و النفس بیزارم. فکر می‌کنی برای چی آن‌قدر خانومای اروپایی اعتماد به نفس دارن؟ چون قیافه و هیکل و مدل لباسشون معیار برای آدم بودن نیست و بدون اینکه توجهی به اطراف داشته باشن خودشونو آراسته میکنن.

نه مثه ما ایرانیا که هر یک متر یه شیشه رفلکس پیدا می کنیم و خودمونو دید می‌زنیم، این نشون میده به خودت و قیافه ات اعتماد نداری.

بی تفاوت سمت تلویزیون برمی گردد و درحالی که کنترل را تکان می‌دهد می‌گوید:

- کاش مثل مد و لباس و این تکنولوژی های آشغال که از غربیا می گیریم و میخوایم خودمونو مترقی جلوه بدیم این چیزا رو یاد می گرفتیم. تربیت بچه هامونو از اروپاییا یاد می گرفتیم نه پوشیدن لباسای جر واجر رو.

با تعجب به چهره‌ی مدرن و افکار سنتی‌اش خیره می‌شوم. او چقدر عمیق و من چقدر؛ اماتور، ابتدایی‌ام چون هنوز هم در شناخت رهام در نقطه صفرم، او کجاست و من کجا؟ در فکرم؛ فکر… کاش من هم کمی مثل او باشم. رهام نگاهم می‌کند؛ شانه بالا می اندازم:

- چیه؟

- هیچی

کانال‌ها را جا به جا می‌کند و دوباره برمی‌گردد سمتم… بازهم نگاهم می‌کند؛ می‌گویم:

- خیلی گنگی.

لبخند می‌زند، همان لبخند کج.

- نه به اندازه تو

تو… تو… همیشه همین قدر صمیمی صدایم کن!

- من گنگم؟ هه… برعکس

چیزی نمی‌گوید.


romangram.com | @romangram_com