#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_34

صدای نفس‌هایش می‌آید و من چه اکسیژنی را دریافت می‌کنم با هرم نفس‌هایش. جواب سلامم را نمی‌دهد.

- برنامه‌ای که ندارین.

- نه ندارم.

- باشه؛ پس فردا شب منتظرم

- ممنونم. مزاحم میشم!

- خدافظ.

منتظر جوابم نمی‌شود و قطع می‌کند. دلم چند بار پر و خالی می‌شود و ناخودآگاه جیغ خفیفی می‌زنم و زیر لحاف میخزم. می‌خندم و لحاف را از خوشی دیدار دوهفته ای رهام گاز می‌گیرم. خدا لعنتت کند عزیز بی مروت من!

این بار تیپ اسپرتی می‌زنم. انار فوق‌العاده درشتی از میوه‌فروشی خریده‌ام.توی جعبه‌ی کوچکی می‌گذارمش. پاپیون سیاهی به روی جعبه می‌چسبانم! برای رادین کتاب کوچکی خریده‌ام! می‌دانم سواد ندارد و این را بهتر می‌دانم که علاقه‌ای هم به ‌بازی‌های کودکانه ندارد! شال بافتنی تزئینی‌ام را دور گردنم می‌اندازم و کیفم را هم می‌گیرم. رهام آدرس را برایم مسیج کرده، وسایل را صندلی عقب می‌گذارم و راه می‌افتم. رادیو… رادیو… رادیو، به خدا نمی‌شود… به خدا نمی‌شود این صدای بی محتوا را تحمل کرد! آهنگ همیشگی‌ام را می‌گذارم.

دنیای ما اندازه ی هم نیست

من خیلی وقتا ساکتم سردم…

وقتی که میرم تو خودم شاید

پاییز سال بعد برگردم.

لبخند می‌زنم. دنیامونم اندازه هم نباشه، هه… لاغر می‌کنم! اندازه ات می‌شوم. باور کن رهام. بلند می‌خندم و می‌گویم:

- این خط، این نشون!

نمی‌دانم رهام از هدیه‌ی مسخره‌ام خوشش می‌آید یانه؛ اما خودم خیلی دوستش دارم. ماشین را نگه می‌دارم و به خانه ویلایی نقلی با رو کارهای سفید و مشکی خیره می‌شوم! اینجا خانه رهام است. رهامی که یک‌هفته‌ای هست که به “رهام من” تبدیل شده! رهام برای من است، باور کن، زنگ در را فشار می‌دهم… چندبار این پا و آن پا می‌کنم! چقدر “دیدنش”؛ چقدر این فعل مرا به هیجان می‌آورد!

صدایش در آیفون می‌پیچد:

- یه کم دیرتر میومدی.

می‌خندم.

در را باز می‌کند.

حیاط با صفایی دارد. حوض آبی رنگی که حالا بی آب مانده است! صدای سنگ‌های کف حیاط حس خوبی می‌دهد. از پله‌های کوتاه بالا می‌روم، تخت‌های تراس عریضش با آن رو اندازهای گلیمی مرا یاد قدیم می‌اندازد! قدیم خودم نه؛ قدیم کهنه‌ها. در چوبی تیره‌رنگ باز می‌شود! رادین با لبخند کمرنگی سلام می‌دهد؛ مثل همیشه مودب و آرام. نمی‌توانم رویِ سنگِ خانه زانو بزنم، می‌ترسم شلوارم کثیف شود؛ فقط روی پا می‌نشینم و می‌خواهم بب*و*سمش که عقب می کشد. رهام گفته بود که از ب*و*سیدن بدش می‌آید؛ یعنی از ب*و*سه زن‌ها بدش می‌آید! دست می‌دهد و مرا دنبال خودش می‌کشاند! رهام نیست و دلم می‌خواهد خودم در پستوی این خانه سنتی پیدایش کنم، همه‌جا از گلیم‌های سنتی و چوب و وسایل‌ عجیب‌وغریب قدیمی پر شده است!

romangram.com | @romangram_com